فاطیما از زبان لوسیا . قسمت 11
شک و تردید و ازمایش الهی لوسیا
این قسمت یازدهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه شده است
در این بین کشیش ناحیه در صدد بود که ببیند ماجرا از چه قرار است. و برای مادرم پیغام فرستاد که مرا به خانه اش ببرد . مادرم که فکر می کرد کشیش می خواهد مسئولیت کارهای اشتباه مرا بر عهده بگیرد نفسی به راحتی کشید . بنابراین به من گفت فردا صبح زود اول وقت به عشای ربانی می رویم و بعد تو باید به خانه کشیش بروی .فقط بگذار مجبورت کند که حقیقت را بگویی و مهم نیست به چه طریقی این کار را می کند . بگذار تنبیهت کند و هر بلایی می خواهد بر سرت بیاورد نهایت درجه خشونت به خرج دهد که وادار شوی حقیقت را بگویی و خیال من راحت شود .
خواهرانم هم با مادرم هم دست شدند و شروع به تهدید من کردند و مرا از ملاقات با کشیش می ترساندند . من همه جریان را برای جاسینتا و برادرش تعریف کردم و آنها هم در جواب گفتند که ما هم با تو می آییم . کشیش به مادر ما هم گفته که ما را هم به خانه اش ببرد اما مادرم چنین حرفهایی به ما نزده است . اهمیتی نده اگر هم ما را کتک بزنند ما به خاطر عشق به خداوند و تغییر گناهکاران رنج می کشیم . فردا من در پشت سر مادرم به راه افتادم او در تمام طول راه یک کلمه هم با من حرف نزد . باید اعتراف کنم از ترس اتفاقاتی که در شرف وقوع بود می لرزیدم . در طول مراسم عشای ربانی من رنجهایم را به حضور خداوند تقدیم کردم و بعد از آن پشت سر مادرم از کلیسا بیرون آمدیم و راهی خانه کشیش شدیم . وقتی به آنجا رسیدیدم مادرم شروع به بالا رفتن از پله هایی کرد که به تراس می رسید هنوز چند قدم از پله ها بالا نرفته بودیم که ناگهان مادرم به طرفم چرخید و فریاد زد مرا عصبانی نکنی و به کشیش بگو که تمام حرفهایت دروغ بوده . و بنابراین او در موعظه روز یکشنبه کلیسا خواهد گفت که همه ماجرا دروغ بوده و قائله ختم به خیر می شود . سرگرمی خوبی درست کرده ای همه مردم را به کوا دا ایرا می کشی که در جلوی درخت
holm oak
دعا کنند !
بدون غر غر کردن بیشتری با انگشت در زد . دختر کشیش خوبمان در را باز کرد و ما را هدایت کرد چند دقیقه ای روی نیمکت بنشینیم و منتظر باشم . بالاخره کشیش آمد و ما را به کتابخانه اش برد و مادرم را هدایت کرد که روی صندلی بنشیند . و از من خواست نزدیک میز کارش بروم . و من وقتی دیدم که او دارد در کمال آرامش و با لحن مهربان از من سوال و جواب می کند تعجب کردم . با وجود این هنوز هم می ترسیدم . بازجویی همان دقیقه شروع شد و باید بگویم برایم خسته کننده و ملال آور بود . و جناب کشیش در انتها نظرش را گفت و نتیجه گیری کلی او به این صورت بود :
به نظر من این یک الهام از طرف خداوند نیست . معمولا خداوند ما در این جور مواقع برای برقراری ارتباط با ما ارواح را به یک کشیش یا یک روحانی می فرستد . و این دختر تنها یک بچه است . این احتمالا یک فریب از ناحیه شیطان است . و آینده این را روشن می کند .
فاطیما از زبان لوسیا قسمت دوازدهم
دلگرمی های فرانچسکو و جاسینتا
متن زیر قسمت یازدهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که خاطراتش را از دیدار مریم باکره مقدس و معجزه فاطیما تعریف می کند و از کتاب فاطیما از زبان لوسیا از این آدرس ترجمه کرده ام .
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
و این بازتاب و طرز تفکر چقدر قلب مرا شکست خدا می داند . که تنها اوست که می تواند تا اعماق قلب ما نفوذ کند . و من آهسته آهسته شک می کردم که آیا واقعا ممکن است این تجلیات از جانب شیطان باشد که می خواهد با این وسیله روح ما را آلوده کند و ما را گمرا کند . از آنجاییکه من از مردم شنیده بودم که شیطان همیشه با خودش جنگ و ستیزه و آشوب می آورد با خودم فکر کردم که از وقتیکه شاهد این تجلیات بوده ام جو خانه مان هم عوض شده و صلح و آرامش از خانه ما رفته است . خیلی دلواپس و غمگین بودم و شک و تردیدم را به جاسینتا و فرانچسکو گفتم و جاسینتا جواب داد که نه اینها از ناحیه شیطان نیست . شیطان بسیاز زشت و بد هیبت است و در زیر زمین در جهنم است اما آن بانو بسیار زیبا بود و دیدیم که به سوی آسمان و بهشت پرواز کرد .
با شنیدن این استدلال جاسینتا خداوند تا حدودی کمک کرد که شکم نسبت به این موضوع کمتر شود . ولی در تمام طول آن ماه اشتیاقم را برای قربانی دادن و ریاضت کشیدن از دست داده بودم . و در آخر با خودم فکر کردم که آیا بهتر نیست بگویم دورغ گفته ام و نقطه پایاتی بر همه این جریانات بگذارم . فرانچسکو و جاسینتا با ناراحتی فریاد زدند که این کار را نکن با این کار مرتکب دروغ می شوی و این یک گناه است . در این اوضاع بود که خوابی دیدم که روح مرا بیشتر از قبل تار و تاریک کرد . خواب دیدم که شیطان سعی می کند مرا به جهنم بکشاند و از اینکه موفق شده مرا فریب دهد بلند بلند می خندد . وقتی خودم را در چنگال او یافتم شروع کردم به جیغ زدن و آنقدر بلند اسم بانویمان را صدا کردم و از او کمک خواستم که مادرم مرا از خواب بیدار کرد . او با ترس و هشدار پرسید چه شده است به خاطر نمی آورم که چه ج.ابی به او دادم اما آنقدر ترسیده بودم که فلج شده بودم و تمام آن شب را نتوانستم بخوابم . این رویا روح مرا با غباری از ترس و ناراحتی و نگرانی پوشانده بود . برای تسکین قلبم معمولا به یک جای خلوت می رفتم و تا دلم می خواست گریه می کردم . حتی در رابطه با عموزاده هایم هم گوشه گیر شده بودم و نسبت به آنها ظالمانه رفتار می کردم . بچه های بی گناه زمانی که در به در به دنبال من می گشتند و مرا صدا می کردند من همانجا نزدیکشان در یک گوشه ای قایم می شدم که حتی به فکرشان هم نمی رسید آنجا را بگردند .
13 جولای خیلی نزدیک بود و من هنوز هم در تردید بودم که آیا بروم یا نه . با خودم فکر می کردم اگر او واقعا شیطان است چه دلیلی دارد به ملاقاتش بروم . اگر بپرسند که چرا نمی آیی خواهم گفت که می ترسم که او شیطان باشد که بر ما ظاهر می شود و به همین خاطر من هرگز به کوا دا ایرا بر نخواهم گشت . تصمیم خودم را گرفته بودم و مصمم بودم همین کار را بکنم .
بعد از ظهر دوازدهم بود و مردم از حالا برای اتفاقات روز بعد جمع شده بودند . بنابراین من جاسینتا و فرانچسکو را صدا کردم و تصمیمم را به آنها گفتم و آنها در جواب گفتند که ما می رویم بانو گفت که باید برویم . جاسینتا داوطلب شد که با بانو حرف بزند اما آنقدر از نیامدن من ناراحت شده بود که گریه کرد . من پرسیدم چرا گریه می کنی و گفت چون تو نمی آیی و گفتم بله من نمی آیم . گوش کن اگر بانو پرسید که چرا من نیامده ام بگو او نیامده زیرا می ترسد که شما شیطان باشید . و بعد از آنها جدا شدم و رفتم خودم را پنهان کنم که مجبور نباشم با مردمی که برای سوال کردن به نزدم می آیند رو به رو شوم و پاسخ سوالاتشان را بدهم . من در پشت بوته های تمشک زمینهای همسایه که به آرنریو ختم می شد قایم شدم آنجا تقریبا کمی شرق تر از همان چاه آبی بود که تا به حال چندین بار به آن اشاره کرده ام . و مادرم تمام مدت فکر می کرد که من مشغول بازی با بچه های دهکده هستم . شب به محض اینکه به خانه آمدم مادرم مرا دعوا کرد و گفت خانوم کوچولوی مقدس گله را همان طور به امان خدا رها کردی و به سراغ بازیت رفتی و جالبتر اینکه هیچ کس هم نتوانست پیدایت کند .
روز بعد نزدیک به ساعت موعود ناگهان حس کردم که باید بروم . یک نیروی قوی مرا چنان وادار به رفتن کرد که به سختی می توانستم در مقابلش مقاومت کنم. من به بیرون و به طرف خانه عمویم رفتم که ببینم جاسینتا هنوز نرفته است . دیدم که جاسینتا خانه است و در اتاقش همراه برادرش فرانچسکو نزدیک تخت زانو زده اند و گریه می کنند . من پرسیدم شماها هنوز نرفته اید و گفتند که ما بدون تو جرات نداریم برویم . تو هم بیا و من جواب دادم بله من هم می آیم . صورت آنها از شادی برق می زد و ما با هم عازم رفتن شدیم . انبوه مردم در طول جاده منتظر ما بودند و خیلی به سختی توانستیم خودمان را در شلوغی به آنجا برسانیم . این همان روزی بود که بانوی ما به ما التفات کرد و اسراری را به ما گفت . و بعدش برای اینکه شور و اشتیاق از دست رفته مرا برگرداند گفت :
خود را برای گناهکاران قربانی کنید و این دعا را به حضور عیسی مسیح مخصوصا زمانی که قربانی می دهید تکرار کنید .
آه عیسی مسیح این کار به خاطر عشق به توست برای تغییر و توبه گناهکاران و برای غرامت گناهانیست که در حضور قلب معصوم مریم مقدس انجام شده است .
.
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت سیزدهم
شک و تردید مادر لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
خداوند خدا یمان را شکر می گویم که این تجلی تیرگی را از قلب من زدود و آرامش از دست رفته ام را بازیافتم . مادر بی نوایم وقتی جمعیت کثیر مردم را می دید که گروه گروه می آیند نگرانی اش بیشتر و بیشتر می شد . او می گفت این مردم بیچاره به خاطر نیرنگ و فریب توست که در اینجا جمع شده اند و من واقعا نمی دانم برای افشای حقیقت و آگاه کردن آنها از کلک تو چه باید بکنم . یک روز یک مرد پست که می خواست ما را مسخره و تحقیرمان کند حتی ضربه ای به ما بزند به مادرم گفت خوب مادمازل شما در مورد رویتهای دخترتان چه نظری دارید ؟ و مادرم جواب داد نمی دانم به نظر من نمایشی است که در یک کلام مردم را گمراه می کند و گول می زند . و او گفت : این حرف را بلند نگویید شاید کسی دخترتان را بکشد من فکر می کنم خیلی از مردمی که اینجا جمع شده اند می خواهند همین کار را بکنند . مادرم گفت اهمیتی نمی دهم خیلی هم دوست دارم مردم به زور وادارش کنند حقیقت را بگوید . در مورد خودم من همیشه راست می گویم چه به بچه هایم یا دیگران و حتی به خودم .
و واقعا هم همینطور بود . مادرم همیشه راست می گفت حتی در مقابل خودش . و ما که فرزندانش بودیم به خاطر اینکه الگوی خوبی برای ما بود مدیونش هستیم . یک روز او مصمم شد تاکتیک تازه ای در مقابل من پیاده کند که وادار شوم حرفم را پس بگیرم . او خیال داشت درست در روز بعد دوباره مرا به خانه کشیش ببرد . در آنجا من باید اقرار می کردم که دروغ گفته ام پوزش می طلبیدم و هر طور که عالیجناب کشیش برایم در نظر می گرفت توبه می کردم و برای اصلاح گناهم تلاش می کردم . این بار حمله خیلی شدید بود و من نمی دانستم چه باید بکنم . در طول راه وقتی از کنار خانه عمویم رد می شدیم من ناگهان به داخل خانه عمویم دویدم که جاسینتا را بینم . او هنوز در رختخواب بود . شانس با من یار نبود . من با عجله از خانه بیرون آمدم و دنبال مادرم به راه افتادم . در رابطه با جاسینتا من قبلا به حضورتان عرض کردم که او و برادرش در این آزمایش الهی که خداوند بر ما فرستاده بود چه نقشی بازی می کردند و در کنار چاه آنجا که من گریه می کردم دعا می کردند و غیره . در راه مادرم داشت درست و حسابی یک خطابه برایم موعظه می کرد و من در یک جایی میان صحبتهایش ترسان و لرزان گفتم مادر اما من چطور می توانم بگویم ندیده ام در حالیکه دیده ام . و مادرم ساکت بود . وقتی به نزدیکی خانه کشیش رسیدیم مادرم دوباره گفت خوب گوش کن ببین چه می گویم من می خواهم آنجا در حضور کشیش راستش را بگویی . اگر واقعا دیده ای بگو که دیده ام وگرنه بگو که دروغ گفته ای .
بدون کلمه ای بیشتر از پله های رو به تراس بالا رفت . و کشیش خوب در اتاق مطالعه اش با احترام و حتی می توانم بگویم با محبت پذیرای ما شد . او با جدیت اما در کمال ادب و احترام از من سوال می کرد . او به تاکتیکهای مختلفی متوسل شد که ببیند آیا من سخنانم را انکار می کنم یا نه و آیا در بین صحبتهایم تناقضی وجود دارد یا نه . و نهایتا ما را مرخص کرد و شانه هایش را به علامت اینکه نمی دانم چه بگویم بالا انداخت .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت چهاردهم
تهدیدهای رئیس
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
طولی نکشید که به والدینمان اطلاع دادند که من و جاسینتا و فرانچسکو باید در روز بعد در ساعت معین در حضور رئیس در ویلس نوا اروم
Vils Nova Ourem
باشیم . و در نتیجه ما باید یک سفر نه مایلی داشته باشم که برای سه بچه کوچک مسافت زیادیست . تنها وسیله حمل و نقل در آن زمان قاطر بود و ما یا باید با دو پای خودمان می رفتیم و یا سوار بر قاطر می شدیم . عمویم فورا پیغام فرستاد که خودش به جای بچه هایش خواهد آمد و بچه ها را نخواهد آورد زیرا آنها تاب یک سفر طولانی آن هم با پای پیاده را نمی آوردند و سواری هم بلد نیستند و نمی توانند سوار قاطر شوند . و این معنایی ندارد که دو بچه را با آن وضعیت به حضور دادگاه بکشانند . ولی پدر و مادر من درست برعکس آنها فکر می کردند و گفتند دختر ما خواهد آمد . بگذار خودش پاسخ گو باشد . ما هیچ چیز نمی دانیم اگر او دروغ می گوید این برایش بهترین تنبیه است که برود و جواب بدهد .
فردا صبح خیلی زود آنها مرا سوار بر قاطر کردند و من به همراه پدر و عمویم عازم شدم . من در راه سه بار از قاطر افتادم . قبلا به حضورتان عرض کرده بودم که جاسینتا و فرانچسکو چقدر نگران من بودند آنها فکر می کردند که مرا خواهند کشت . در مورد من چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد بی تفاوتی پدر و مادرم نسبت به من بود . وقتی می دیدم عمو و زن عمویم چقدر با محبت با فرزندانشان رفتار می کنند متوجه اختلاف فاحش والدین آنها با والدین خودم می شدم . به خاطر دارم که در طول راه با خودم فکر می کردم عمو و زن عمویم چقدر با پدر و مادرم فرق دارند . آنها برای دفاع از بچه هایشان خود را به خطر می انداختند در حالیکه پدر و مادر من در کمال بی تفاوتی مرا دو دستی تحویل قانون می دادند . و اجازه می دهند هر چه خواستند بر سرم بیاورند . ولی من می بایست صبور باشم . و به خودم در اعماق وجودم یادآوری می کردم که آه خداوند من از اینکه به خاطر عشق به تو و تغییر گناهکاران رنج می برم شاد هستم . و این صحبتها با خودم و این پژواک درونی مرا تسلی می داد .
در دفتر رئیس پلیس من در حضور پدر و عمویم و رئیس پلیس و چند آقای دیگر که نمی شناختم بازجویی شدم . رئیس پلیس مصمم بود با زور مرا وادار کند که راز فاطیما را برملا کنم و قول بدهم که دیگر هرگز به کوا دا ایرا نخواهم رفت . برای رسیدن به مقصدش از هیچ وعده و وعید و همینطور تهدیدی دریغ نکرد . و وقتیکه دید به نتیجه ای نمی رسد مرا رها کرد و گفت حتی اگر به قیمت گرفتن جانم باشد به هدفش خواهد رسید . و بعد عمویم را به خاطر اینکه اومرش را اطاعت نکرده بود و بچه هایش را نیاورده بود شدیدا بازخواست کرد و نهایتا اجازه داد به خانه برگردیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت پانزدهم
مشکلات خانوادگی لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
خانواده ام دچار مشکلات تازه ای شده بود و همه سرزنش ها هم متوجه من بود . کوا دا ایرا قطعه زمینی بود که به پدر و مادرم تعلق داشت و در قسمتهای گود حاصلخیز تر بود و در آنجا ذرت و سبزیجات و نخودفرنگی و سایر محصولات کشت می شد . و در قسمتهای شیب دار هم درختهای زیتون و بلوط و درخت بلوط همیشه سبز
holm oaks
کشت شده بود . و حالا که رفت و آمد مردم به زمینها شروع شده بود ما دیگر نمی توانستیم در آنجا کشت و زرع کنیم . همه محصولات زیر پا لگد مال شده بود . از آنجاییکه اکثرا از شیب تپه بالا آمده بودند ، حیواناتشان هر آنچه را که پیدا کرده بودند خورده بودند و به همه جا خسارت وارد کرده بودند . مادرم بر محصولات از دست رفته اش گریه و زاری می کرد و به من می گفت اگر خواستی چیزی برای خوردن پیدا کنی برو و از بانویت بخواه به تو بدهد . و خواهرم هم ادامه می داد بله هر کشتی در کوا دا ایرا هست را از همین راه می توانی بدست آوری .
این سخنان به راستی قلب مرا می شکست تا بدانجا که به سختی می توانستم تکه ای نان بخورم . مادرم برای اینکه مرا وادار به گفتن حقیقت کند با جاروی دستی یا یک تکه چوب از دسته چوب کنار شومینه کتکم می زد . ولی با این وجود از آنجا که او یک مادر بود نگران سلامتی من هم بود و سعی می کرد قدرت و سلامت از دست رفته مرا بازیابد . او وقتی مرا چنان لاغر و رنگ پریده می دید دلواپسم می شد و نگران بود که بیمار شوم . مادر بینوایم حالا که درک می کنم او در آن زمان در چه موقعیتی قرار داشته و او در نوع رفتارش با من حق داشت زیرا واقعا فکر می کرد که من دورغ می گویم و حالا برایش ناراحت می شوم .
با فیض و برکت الهی من هیچوقت کوچکترین فکر یا احساس خشمی در مورد نوع رفتاری که مادرم داشت نداشتم . از آنجاییکه فرشته قبلا به من گفته بود که خداوند در صدد است رنجهای زیادی را بر دوش من قرار دهد من در همه این ماجراها همواره دست خدا را می دیدم . عشق و محبت و احترامی که به مادرم داشتم بیشتر می شد درست مثل اینکه مرا خیلی با عزت مورد محبت قرار داده باشد . و الان هم بابت نوع رفتاری که با من داشت خیلی بیشتر سپاسگزارش هستم تا اینکه مرا در ناز و نوازش و محبت غرق می کرد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت شانزدهم
اولین راهنمای روحانی لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
به نظرم در خلال این ماه بود که دکتر فورمیگائو
Formigao
برای اولین بار آمد که سوالاتی از من بکند . بازجویی او جدی بود و از جزئیات هم زیاد می پرسید . من او را خیلی دوست داشتم زیرا خیلی در مورد تمرین زهد و پرهیزگاری با من حرف می زد . راههای مختلف تمرین دینداری را به من یاد می داد . او یک تصویر از آگنس مقدس به من نشان داد و در مورد شهادتش برای من حرف زد و به من توصیه کرد که از او الگو بگیرم .
« آگنس مقدس یک مقدسه رومن کاتولیک است که در سن 13 سالگی به شهادت رسید »
او هر ماه برای بازجویی از من می آمد و همیشه سخنانش را با دادن یک نصیحت خردمندانه تمام می کرد . که در زندگی روحانی من خیلی موثر بود . یک روز او به من گفت فرزندم تو باید بابت این همه برکات و فیوض الهی و الطافی که خداوند نصیبت کرد خیلی زیاد به او عشق بورزی .
این کلمات چنان اثری بر جان من گذارد که از آن پس عادت داشتم در دعا بگویم خداوند من بابت این همه برکات و موهبتهایی که به من ارزانی داشته ای به تو عشق می ورزم . من آنقدر مجذوب این دعا شده بودم که به جاسینتا و برادرش هم گفتم که در وقفه میان بازی همیشه این دعا را بخوانند . جاسینتا همیشه بین بازی می گفت آیا فراموش کرده اید که به خداوند بگویید بابت همه محبتهایی که به ما ارزانی داشته چقدر به او عشق می ورزیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هفدهم
حبس در اروم
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
در این بین 13 آگوست هم سر رسید و از عصر روز گذشته جمعیت کثیری از مناطق مختلف روانه کوا دا ایرا شده بود . همه آنها می خواستند ما را ببینند و سوالاتشان را از ما بپرسند و درخواستهایشان را بگویند که ما تقاضایشان را به حضور باکره مقدس تقدیم کنیم . ما در بین سیل عظیم جمعیت درست مثل توپ فوتبال در دست پسر بچه ها بودیم . ما از این طرف به آن طرف کشیده می شدیم و با سوالات بی پایان بمب باران می شدیم و خودمان هیچ شانسی برای سوال کردن از دیگران نداشتیم . در میان این همه هیاهو و غوغا از طرف رئیس پلیس پیغامی به من رسید مبنی بر اینکه فورا به خانه زن عمویم بروم . که پلیس آنجا در انتظار من است . این پیام را پدرم به من رساند و مرا با خودش به آنجا برد . وقتی به آنجا رسیدم رئیس پلیس با عموزاده هایم در اتاق بود . او از ما بازجویی کرد . و حملات جدیدی را به سوی ما آغاز کرد که وادارمان کند اسرار فاطیما را به او بگوییم و قول بدهیم که هرگز به کوا دا ایرا بر نمی گردیم . و وقتی نتیجه ای عایدش نشد از پدر و عمویم خواست که ماها را به خانه کشیش منطقه ببرند .
در اینجا به حضورتان همه چیز را غیر از اتفاقاتی که در زمان حبس برایمان افتاد می گویم . زیرا از آن اطلاع دارید و گفتن دوبراه اش وقت تلف کردن است . همانطور که قبلا هم گفتم چیزی که بیشتر از همه باعث ناراحتی ام بود و قلبم را شکسته بود این بود که من به طور کامل از طرف خانواده ام طرد شده بودم . بعد از این سفر به زندان و حبس که واقعا نمی دانم چه نامی بر آن بگذارم اینطور که به خاطر می آوردم در 15 آگوست به خانه برگشتیم . به عنوان جشن ورودم آنها فورا اجازه دادند گله را به چرا ببرم . عمو و زن عمویم اجازه دادند بچه هایشان در خانه بمانند و به جای آنها برادرشان جان را به چرای گوسفندان فرستادند . چون دیر شده بودم ما در منطقه ای در مجاورت روستای کوچکمان به اسم والینهوس ماندیم .
و اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد همه شما از آن باخبرید و بنابراین در اینجا در موردش چیزی نمی گویم . یک بار دیگر باکره مقدس به ما یادآوری کرد که ریاضت بکشیم و در آخر گفت
دعا کنید دعا کنید بسیار زیاد دعا کنید و برای تغییر گناهکاران و توبه آنها قربانی بدهید . بسیاری به جهنم می روند زیرا هرگز قربانی و طلب بخشش نکرده اند و برایشان قربانی داده نشده است .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هجدهم
توبه و رنج
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
چند روز بعد وقتی داشتم با گله در امتداد جاده قدم می زدم یک قطعه طناب دیدم که از روی ارابه روی زمین افتاده بود . آن را برداشتم و فقط از برای بازی سعی کردم آن را به دور بازویم ببندم . خیلی زود متوجه شدم که طناب اذیتم می کند . و به دختر عمویم گفتم ببین این طناب چقدر آزار دهنده است . ما می توانیم این را به دور کمرمان ببندیم و به عنوان قربانی به حضور خداوند تقدیم کنیم . بچه های بی نوا فورا با پیشنهاد من موافقت کردند . بعد ما دست به کار شدیم و طناب را بین سه نفرمان تقسیم کردیم و در گره طناب هم یک تکه سنگ را جوری قرار می دادیم که طرف تیز آن که مثل نوک چاقو بود روی بدنمان باشد . طناب خیلی ضخیم و زبر بود و ما معمولا آن را خیلی محکم به دور کمرمان می بستیم و این وسیله توبه ما را به طرز وحشتناکی رنج می داد . جاسینتا آنقدر زجر می کشید که گهگاه نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد و از درد گریه می کرد . و من هر بار به او اصرار می کردم که طناب را دربیاورد جواب می داد نه من می خواهم این قربانی را برای توبه و بازگشت گناهکاران به حضور خداوند تقدیم کنم .
یک روز دیگر ما داشتیم بازی می کردیم و نوعی گیاه عجیب را می کندیم و در دستمان فشار می دادیم که صدای ترکیدنش را بشنویم . وقتی جاسینتا داشت صدای ترکیدن گیاه را در می آورد به طور اتفاقی کمی گزنه در دستش گرفت و محکم فشار داد و به این صورت دستش گزیده شد . او وقتی گیاه را بیشتر در دستش می چلاند به زودی درد آن را حس کرد . و گفت ببینید این هم یک راه دیگر است برای اینکه ریاضت بکشم و به حضور خداوند قربانی خود را نقدیم کنیم . از آن پس ما غالبا گزنه را به پاهایمان می زدیم و به این وسیله قربانی خود را به خداوند هدیه می دادیم . اگر اشتباه نکنم در طول همین ماه بود که ما یک عادت دیگر هم کسب کردیم و آن این بود که غذای خود را به بچه های فقیر و مسکین می دادیم . من این موضوع را در قسمت مربوط به جاسینتا گفته بودم . و باز هم در همین ماه بود که مادرم اندکی تغییر رفتار داد و رفتارش صلح آمیز تر بود . مادرم می گفت اگر فقط یک نفر دیگر هم چیزی می دید در آن صورت باور می کردم . ولی در بین این همه مردم آنها تنها کسانی هستند که تجلیاتی را می بینند .
حالا در طی ماه گذشته بعضی از مردم ادعا می کردند که چیزهایی دیده اند . برخی بانوی ما را دیده بودند و عده ای دیگر علامتهایی را در خورشید دیده بودند و غیره . مادرم می گفت من قبلا فکر می کردم اگر تنها یک نفر دیگر هم رویتهایی مشاهده کند آنوقت من باور می کنم اما حالا با وجود اینکه عده ای ادعا می کنند که تجلیاتی را می بینند من هنوز هم باور نمی کنم . پدرم هم دست به کار شد و از آن پس همه کسانی را که مرا سرزنش می کردند آرام می کرد و از من دفاع می کرد . او می گفت ما مطمئن نیستیم که این موضوع حقیقت داشته باشد اما از طرفی به دروغ بودنش هم اطمینان نداریم . و عمو و زن عمویم هم از این همه تقاضای آزار دهنده مردم غریبه که مدام می خواستند ما را ببینند و با ما حرف بزنند خسته شده بودند و پسرشان جان را به جای فرانچسکو و جاسینتا به چرای گله می فرستادند و خودشان همراه فرانچسکو و جاسینتا در خانه می ماندند . و اندکی بعد هم همه گوسفندانشان را فروختند .
و من هم چون از همراهی با کس دیگری لذت نمی بردم به تنهایی گوسفندانم را به چرا می بردم . همانطور که قبلا هم به حضورتان عرض کردم هر وقت از نزدیکی خانه عمویم رد می شدم جاسینتا و فرانچسکو هم می آمدند و به من می پیوستند . و اگر محل چرا دورتر بود آنها در جاده و در مسیر برگشت به خانه منتظر من می ماندند . باید اعتراف کنم که روزهای خیلی خوبی بود . من تنها در بین گله ام چه در بلندای تپه یا در فرورفتگی دره به زیباییهای بهشت و برکتهایی که خدای خوب به من ارزانی داشته بود تفکر می کردم . و خداوند را شکر می کردم . یک روز صدای خواهرم خلوت مرا به هم ریخت که به دنبال من آمده بود که مرا به خانه برگرداند زیرا عده ای از مردم به دنبال من می گشتند که سوالاتی از من بپرسند . من در وجودم احساس خطر و ناراحتی کردم و تنها تسلایم این بود که این نیز می تواند یک قربانی دیگر به حضور خداوند باشد . آن روز سه آقا آمده بودند که از ما بازجویی کنند سوال و جوابشان خوشایند نبود و با گفتن این جمله بازجویی را با پایان رساندنند .
متوجه باشد که شما باید اسرارتان را به ما بگویید در غیر این صورت رئیس پلیس از هیچ کوششی برای گرفتن جان شما دریغ نخواهند کرد . جاسینتا که نمی توانست خوشی اش را پنهان کند و وصورتش از شادی می درخشید گفت چقدر عالی . من عاشق خداوند و بانویمان هستم و به این طریق به زودی آنها را ملاقات خواهم کرد . این شایعه که پلیس می خواهد ما را بکشد به زودی پخش شد . و عمه ام که متاهل بود و در کاسیاس
Casais
زندگی می کرد به خانه ما آمد و قصد داشت ماها را با خود به خانه اش ببرد و می گفت من در یک منطقه دیگر زندگی می کنم و دست رئیس پلیس در آنجا به بچه ها نمی رسد . ولی نقشه اش هرگز اجرا نشد زیرا ما مخالف رفتن بودیم و می گفتیم اگر قرار باشد بمیریم مانعی نیست زیرا به بهشت خواهیم رفت .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت نوزدهم
سپتامبر
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
روز سیزده سپتامبر نزدیک می شد . در این روز بانو علاوه بر مطالبی که قبلا گفتم این جمله را نیز به ما گفت :
خداوند از قربانی های شما خشنود است اما او نمی خواهد در طول شب طناب را به کمرتان ببندید بلکه همین که در طول روز آن را می بندید کافیست . و مسلم است که ما هم فورا درخواست خداوند را اجابت کردیم . بانو در ماه قبل گفته بود که خداوند یک نشانه و معجزه آشکار به همه نشان خواهد داد و مادرم مشتاقانه منتظر این روز بود که معجزه روشن و آشکار خداوند را ببیند . و خداوند که انگار می خواست فرصت تازه ای برای قربانی به ما بدهد در این ماه هم انوار برکاتش را از ما دریغ داشت . و معجزه را نشان نداد . مادرم امیدش را از دست داد و معضلات خانوادگی ما دومرتبه شروع شد .
البته دلایل موجه زیادی برای ناراحتی او وجود داشت . کوا دا ایرا حالا دیگر کاملا نابود شده بود و این به منزله از دست رفتن محل چرای گوسفندانمان و همچنین نابود شدن همه محصولاتمان بود . و علاوه بر اینها مادرم فکر می کرد همه این جریانات ، اوهامات باطل احمقانه و تصورات کودکانه ای بیش نیست . و نسبت به این عقیده اش هم اطمینان کامل داشت . یکی از خواهرانم انگار کار دیگری جز این نداشت که به دنبال من بیاید و بگوید که مردم برای دیدن تو آمده اند . او خودش مراقب گله بود و مرا به خانه می فرستاد تا سوالات مردم را جواب بدهم .
این تلف کردن وقت ممکن است برای یک خانواده متمول مشکلی ایجاد نکند اما برای ما که باید کار می کردیم و کسب درآمد می کردیم فاجعه بود . بعد از مدتی مادرم متقاعد شد که گله را بفروشد و این تغییر اندکی در اوضاع اقتصادیمان به وجود آورد . من طبق معمول مقصر قلمداد می شدم و در آن شرایط بحرانی همه چیز بر گردن من افتاده بود . امیدوار بودم که خداوند همه این رنجها را به عنوان یک قربانی از من بپذیرد و همه دشواریهایم را به عنوان قربانی به درگاه خداوند برای تغییر گناهکاران و غرامت گناهان قلمداد می کردم . مادرم همه مشکلات را با بردباری حماسه ای و تسلیم محض تحمل می کرد و اگر مرا سرزنش و تنبیه می کرد تنها به این خاطر بود که او واقعا فکر می کرد که من دروغ می گویم . و او تسلیم همه رنجهایی بود که خداوند بر ما می فرستاد و گاهی می گفت آیا همه اینها یک تنبیه از جانب خدوند بابت گناهان من است اگر چنین است جلال بر نامش .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیستم
یک قربانی دیگر
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
یک روز یکی از همسایگان نزد مادرم آمد و نمی دانم چرا فکر می کرد که چند آقا موقع بازجویی مقداری پول به من داده اند اگر چه من به خاطر نمی آوردم .مادرم هم بدون هیچ توضیح اضافه ای مرا صدا کرد و پول را از من طلب کرد و وقتی گفتم که مادر من هیچ پولی نگرفته ام می خواست به زور پول را از من بگیرد و برای رسیدن به مقصودش به جاروی دستی متوسل شد . وقتیکه حسابی با جارو گرد و خاکی شده بودم یکی از خواهرانم به نام کارولین با دختر همسایه مان ویرجینیا وارد شدند . آنها گفتند که در زمان بازجویی آنجا حاضر بوده اند و شاهدند که آقایان هیچ پولی به من نداده اند . من از حمایت آنها متشکر هستم و می توانستم یک بار دیگر به همان چاه آب محبوبم بروم و این قربانی را نیز به حضور خداوند تقدیم کنم .