فاطیما

تجلی حضرت مریم مقدس در شهری به نام فاتیما

فاطیما

تجلی حضرت مریم مقدس در شهری به نام فاتیما

کتاب فاطیما از زبان لوسیا - بخش اول

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت اول

دوران کودکی لوسیا

 

خداوند کنیز حقیر خود را مورد التفات قرار داد و به همین خاطر است که همه مردم همیشه در بزرگی رحمت او سرودها می سرایند . چنین به نظرم می رسد که خداوند خدای عزیز مرا از اوان طفولیت مورد مرحمت خود قرار داده است . به خاطر دارم که حتی از زمانی که در آغوش مادرم بودم نسبت به کارها و بازی هایم آگاهی داشتم . می توانم به خاطر آورم که چطور مادرم مرا تکان تکان می داد تا با صدای لالایی اش به خواب روم . خداوند والدین مرا به واسطه پنج دختر و یک پسر برکت داد و از میان آنها من کوچکترین بچه بودم . به یاد دارم که همیشه بر سر اینکه چه کسی مرا در آغوش بگیرد و با من بازی کند دعوا بود . و در این بین هیچ یک از آنها موفق نمی شدند زیرا مادرم همیشه مرا نزد خود نگاه می داشت و به کسی نمی داد .

 اگر مادرم خودش خیلی مشغول بود مرا به پدرم می داد و او مرا نوازش می کرد و در آغوش می فشرد . اولین لغتی که آموختم و به زبان آوردم این بود

Hail mary

درود بر مریم مقدس .

 مادرم وقتی مرا در آغوش داشت این تسبیح را به خواهرم کارولینا یاد می داد . کارولینا بعد از من کوچکترین بچه بود . او از من پنج سال بزرگتر بود . در آن زمان دو خواهر بزرگتر من بالغ شده بودند . مادرم که می دانست که من هر آنچه را می شنوم طوطی وار تکرار می کنم از آن دو خواسته بود که به هر کجا می روند مرا نیز با خود ببرند . آنها سردسته جوانان روستای ما بودند . جشن و مهمانی رقصی نبود که آنها رد کنند . در اعیاد مسیحی و کریسمس حتما مجلس رقص برقرار بود . گذشته از اینها محصول و فصل انگور چینی هم بود . این بود که هر روز مراسم زیتون چینی و رقص برقرار بود . وقتی جشنهای بزرگ محله مثل جشن قلب معصوم عیسی مسیح یا بانوی صاحب تسبیح یا آنتونی مقدس و ... شروع می شد همیشه کیک می خوردیم . و بعد از آن بی برو برگرد مراسم رقص داشتیم . ما همیشه برای همه جشنهای عروسی حتی تا چندیدن مایل دورتر از ده دعوت می شدیم . حالا اگر مادرم را به عنوان زن همراه عروس دعوت نمی کردند حتما برای آشپزی و پخت و پز دعوت می شد . در این جشنهای عروسی همیشه بساط رقص و آوازاز بعد از جشن تا صبح فردایش ادامه داشت .

از آنجاییکه خواهرانم همشه مرا با خود به همه جا می بردند به همان اندازه که برای تهیه لباس برای خودشان مشکل داشتند برای من نیز باید لباس تهیه می کردند . چون یکی از خواهران طراح و دوزنده لباس بود لباسهایی محلی که برای من درست می کرد زیبا تر از لباس همه دختران روستا بود . من یک دامن پلیسه ، یک کمربند زرق و برق دار ، یک روسری ترمه که از پشتش پولک های آویزان داشت و یک کلاه پوشیده بودم که با منجوقهای طلایی و پرهای رنگارنگ براق تزیین شده بود . می توانید تصور کنید که آنها مثل این بود که یک عروسک را لباس می پوشانند تا یک دختر بچه را . در جشنها و مراسم رقص ، آنها مرا بالای یک صندوق چوبی یا یک جا و یک اثاث بلند دیگر می گذاشتند تا از زیر دست و پا ماندن در امان باشم . و همان جایی که نشسته بود همراه صدای گیتار و آکاردئون می خواندم . خواهرانم به من آوزا خواندن یاد داده بودند همینطور مقداری رقص والس یاد داده بودند که وقتی شریک رقصی نداشتند با من برقصند . بعدها مهارت بیشتری پیدا کردم طوریکه توجه همگان را به خود جلب کرده بودم و همه حضار برایم کف می زدند . بعضیها به من هدایایی می دادند که خواهرانم را شاد کنند . تابستانها گروه جوانان معمولا در غروب یکشنبه ها به خانه ما می آمدند و در سایه سه درخت بزرگ انجیر دور هم جمع می شدند . و زمستانها هم در پیشخوان سربازی که داشتیم جمع می شدند . آنجا الان خانه خواهر ماریای من است . آنها با خواهرهای من بازی می کردند و گپ می زدند . در عیدهای پاک با بادامهای شکری بخت آزمایی می کردیم و معمولا من برنده می شدم و همه بادام شکری ها روانه جیب من می شد و دیگران منتظر بودند شانس مرا بقاپند .

مادرم عادت داشت اینجور مواقع کنار درب آشپزخانه بنشیند و حیاط را نگاه کند . اینطوری او به همه حیاط و کارهایی که ما می کردیم مسلط بود . او گاهی یک کتاب در دستش می گرفت و مطالعه می کرد یا با خاله هایم و خانمهای همسایه که کنارش نشسته بودند گفتگو می کرد . او همیشه خیلی جدی بود و همه می دانستند صحبتی که او می کند به منزله کتاب مقدس است و بی چون و چرا باید اطاعت شود . من هرگز نشنیدم کسی در حضور او کلام بی ادبانه ای به کار ببرد یا نسبت به او بی احترامی کند . همه بر این عقیده بودند که مادرم در بین خواهرانش از بقیه باارزش تر و بالاتر است . مادرم همیشه می گفت نمی فهمم چطور این مردم از اینکه از این خانه به آن خانه می روند و گپ می زنند لذت می برند . به عقیده من هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم در خانه بنشیند و در سکوت مطالعه کند . این کتابها مطالب فوق العاده ای دارند مثل زندگی افراد مقدس . واقعا زیبا و عالیست .

 

عزیزان تا به اینجا توضیح دادم که چطور همه روزهای هفته را در بین بچه های محله سپری می کردم . معمولا مادرها می رفتند در مزرعه کار کنند و از مادرم می خواستند که بچه هایشان را با من بگذارند . جایی که در مورد عموزاده هایم نوشتم شرح دادم که بازی های و سرگرمی های ما چه بود بنابراین در اینجا در موردش شرحی نمی دهم . من شش سال اول عمرم را در میان آنهمه خونگرمی و نوازشهای محبت آمیز به شادمانی سپری کردم .

 

حقیقتش این بود که زندگی برای من آغازی زیبا و دلنشین داشت . هنوز هم شور و اشتیاق رقص ریشه های عمیقش را در جان من بر جا گذاشته است . و باید اقرار کنم که اگر مرحمت و فیض خاص خداوند خدای ما بر من نمی بود اهریمن از همین مجرا برای نابودی من استفاده می برد .

 

همینطور باید خدمتان عرض کنم که مادرم معمولا در تابستانها وقت نیمروز به بچه هایش تعلیمات مذهبی می آموخت . و در زمستانها هم بعد از شام تکالیف مدرسه مان را انجام می دادیم . شبها به گرد بخاری جمع می شدیم و میوه شاه بلوط و مازو کباب می کردیم و می خوردیم .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت دوم

اولین عشای ربانی لوسیا

 

روزی که کشیش ناحیه برای برگزاری اولین مراسم عشای ربانی بچه های تعیین کرده بود نزدیک بود . مادرم نظر به اینکه من تعلیمات مذهبی ام را آموخته بودم و شش سال سن داشتم فکر کرد شاید بتوانم اولین عشای ربانی ام را به جا آورم . به همین خاطر مادرم مرا همراه خواهر کارولینم به کلاسی که کشیش منطقه برای آیین عشای ربانی برای آمادگی این روز بزرگ ترتیب داده بود فرستاد . من با شادی زاید الوصفی به امید اولین دیدار خداوند همراه خواهرم رفتم . پدر روحانی بر روی صندلی اش روی سکو نشست و شروع به تعلیم دادن کرد . وقتی چند تا از بچه ها قادر به پاسخ دادن به سوالاتش نبودند مرا نزد خود خواند که جواب سوالاتش را بدهم و بچه های دیگر را شرمنده کنم .

روز بزرگ مراسم عید اولین عشای ربانی فرا رسید و کشیش ناحیه پیغام داد که همه بچه ها در قبل از ظهر در کلیسا حاضر باشند که ببیند چه کسی می تواند اولین مراسم عشای ربانی اش را به جا آورد . چیزی که آن روز باعث دلشکستگی من شد این بود که کشیش ناحیه مرا نزد خود خواند و در حالیکه نوازشم می کرد گفت تو باید برای به جا آوردن اولین مراسم عشای ربانی ات صبر کنی تا هفت ساله شوی . من فورا شروع به گریه کردم و در حالی که سرم را روی زانوی او گذاشته بودم هق هق گریه می کردم . این همان کاری بود که همیشه برای مادر خودم هم می کردم . درست در همین لحظه یک کشیش دیگر وارد کلیسا شد و مرا در آن وضعیت دید . از او برای کمک به شنیدن اعترافات گناهان دعوت شده بود . متعجب شد و علت گریه مرا پرسید . همین که ماجرا را فهمید مرا با خود به اتاقی در کلیسا برد که در آنجا ظروف مقدس را نگهداری می کنند و از من سوالات مربوط به عشای ربانی را پرسید و از من امتحان گرفت . بعد از اینکه امتحانم انجام شد دستم گرفت و با خود پیش کشیش منطقه برد و گفت « پدر پین » این بچه می تواند مراسم عشای ربانی اش را به جا آورد . او کاری که می کند بهتر از خیلی بچه های دیگر می داند .

کشیش خوب منطقه گفت اما او فقط شش سال دارد . و در جواب به او گفت مهم نیست من مسئولیتش را قبول می کنم . و کشیش ناحیه گفت خوب اگر چنین است باشد برو و به مادرت بگو که عشای ربانی ات را فردا انجام خواهی داد .

 

هرگز نمی توانم عمق مسرت و شادی که در وجودم احساس کردم بیان کنم . با خوشحالی کف زدم و تمام راه را تا خانه دویدم که این خبر خوب را به مادرم بدهم . او فورا دست به کار شد که مرا برای آیین اعتراف به گناهان که قرار بود بعد از ظهر داشته باشم آماده کند . مادرم مرا به کلیسا برد و همین که وارد کلیسا شدیم من به مادرم گفتم می خواهم نزد آن یکی کشیش اعتراف کنم بنابراین به اتاق مخصوص ظروف مقدس رفتیم . کشیش در آنجا روی صندلی نشته بود و اعترافات را گوش می کرد . مادرم به همراه مادرانی دیگری که جلوی محراب کلیسا نزدیک درب اتاق نگهداری ظروف مقدس به صف زانو زده بودند زانو زد و همه مادران در انتظار بودند که بچه هایشان اعتراف به گناهان کنند . مادرم درست همانجا قبل از مراسم نان و شراب آخرین توصیه هایش را به من کرد . وقتی که نوبتم فرا رسید بانوی صاحب تسبیح به رویم لبخند زد . من رفتم و در پایین پای خداوند زانو زدم و در حضور کشیش او اعتراف کردم و با التماس در خواست بخشش گناهانم را کردم . وقتی که کارم تمام شد متوجه شدم که همه دارند می خندند .

 

مادرم مرا به نزد خود خواند و گفت فرزندم نمی دانی که اعتراف یک موضوع خصوصی است و نباید با صدای بلند اعتراف کنی . همه صدایت را شنیدند . فقط یک چیز بود که کسی نشنید و آن جمله ای بود که در آخر گفتی . در تمام طول راه مادرم در تلاش بود قسمت آخر اعترافم که به قول او قسمت رمز آلودش بود را دریابد اما تنها جوابی که دریافت کرد سکوت محض بود . اما حالا به هر حال من راز اولین مراسم عشای ربانی ام را واگویه می کنم . بعد از شنیدن اعترافات من ، کشیش مهربان این کلام کوتاه را به من گفت :

 

 فرزندم روح تو مقر و جایگاه روح القدس است آن را همیشه پاک و خالص نگاه دار . اینگونه روح القدس همیشه می تواند کارهای خارق العاده اش را در آن انجام دهد .

با شنیدن این جملات احترام عمیقی نسبت به دورنم احساس کردم . و از کشیش مهربانی که اعترافاتم را شنید پرسیدم برای این منظور چه کاری باید بکنم و او گفت :

برو آنجا و در جلوی بانوی ما مریم باکره مقدس زانو بزن و از صمیم قلب از او بخواه از قلب تو محافظت کند و آن را برای پذیرا شدن پسر عزیزش در فردا کاملا محیا کند و قلبت را تنها برای او نگاه دارد .

بانوی تسبیح فاطیما

در کلیسا مجسمه های متعددی از بانوی ما وجود داشت ولی از آنجا که خواهرانم همیشه به تندیس بانوی صاحب تسبیح نگاه می کردند و نزد او دعا می کردند من غالبا به زیر پای بانوی صاحب تسبیح می رفتم و دعا می کردم . این بود که در آن موقع هم به پایین همان مجسمه رفتم و با تمام شور و اشتیاق جانم از او خواستم که قلب مسکین مرا تنها برای خداوند خدایمان نگاه دارد .

وقتیکه این دعای حقیر را بارها و بارها در حالی که به مجسمه بانو خیره شده بودم تکرار کردم به نظرم رسید که او با یک نگاه مهربان و حرکت محبت آمیز به من لبخند زد که اطمینان دهد دعای مرا قبول کرده است . سراسر وجودم از یک مسرت توصیف ناپذیر لبریز شده بود و به سختی می توانستم کلامی به زبان آورم .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت سوم

انتظار شیرین

تمام طول آن شب خواهرانم مشغول درست کردن یک لباس سپید و یک تاج گل برای من بودند . و من آنقدر شوق و هیجان داشتم که تمام شب را نتوانستم بخوابم به نظر می رسید که عقربه های ساعت از حرکت باز ایستاده اند . و مدام از خواهرانم می پرسیدم صبح شد ؟ نمی خواهید لباس را پرو کنم ؟ آیا لازم است تاج گل را امتحان کنم ؟ و ...

 

بالاخره صبح روز شادی از سر رسید اما ساعت نه کی می رسید ؟ چقدر انتظار کشیدم خدا می داند . لباس سپیدم را بر تن کردم و خواهر ماریایم مرا به آشپزخانه برد که از پدر و مادرم طلب عفو و بخشش کنم دست آنها را ببوسم و دعای خیر آنها را بطلبم . بعد از این تشریفات کوتاه مادرم آخرین توصیه ها را گوشزد کرد . او گفت که می خواهد وقتی روح القدس وارد قلبم شد از خداوند چه تقاضاهایی بکنم . و او با این جمله با من خداحافظی کرد

 

بالاتر از همه چیز از او بخواه که تو را یک مقدسه کند .

 

کلمات او چنان اثر ماندگاری بر من گذارد که وقتی روح القدس را در قلبم گرفتم اولین درخواست و خواهشم همین بود . انگار هنوز هم صدای مادرم مثل اکو در گوشم می شنوم که از خداوند بخواهم مرا یک مقدسه کند . من با خواهرانم راهی کلیسا شدم و برادرم تمام طول راه مرا در میان بازوانش حمل کرد که حتی یک دانه گرد و غبار در طول راه روی لباسم ننشیند .

به محض اینکه وارد کلیسا شدم دویدم و در حضور بانویمان زانو زدم و تقاضایم را دومرتبه طلب کردم . درآنجا مدتها به لبخند دیروز بانویمان تفکر می کردم تا اینکه خواهرانم به دنبال من گشتند و پیدایم کردند که مرا به اتاق مخصوص ببرند . تعداد زیادی از بچه ها از پشت کلیسا تا درست کنار نرده های محراب کلیسا در چهار صف جمع شده بودند . دو صف برای پسرها و دو صف برای دخترها . من به عنوان کوچکترین بچه روی پله کنار محراب از همه به فرشته ها و محراب نزدیک تر بودم .

------------------------

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت چهارم

روز بزرگ

 

وقتی سرود عشای ربانی نواخته شد لحظه بزرگ فرا می رسید فکر اینکه خدوند بزرگ از آسمان بر زمین فرود می آید که به من نزدیک شود و در قلب من جای گیرد باعث شده بود که قلب من لحظه به لحظه تند و تند تر بزند . کشیش ناحیه از میان صف بچه ها عبور می کرد و نان را بین آنها قسمت می کرد .

 

شانس با من یار بود که نفر اولی بودم که نان را گرفتم . وقتیکه کشیش داشت از پله های محراب پایین می آمد حس کردم همین الان است که قلبم از سینه بیرون بزند . ولی قبل از اینکه نان عشای ربانی را به من بدهد حس آرامش تغییر ناپذیری تمام وجودم را فرا گرفت . حضور خدای عزیزمان آنقدر به روشنی برای من قابل درک بود که انگار او را با چشم جسمانی دیده ام و صدایش را با گوش سرم شنیده ام . درست مثل این بود که در یک فضای ملکوتی فوق العاده حمام گرفته باشم . سپس دعایم را به حضورش تقدیم کرد :

 

آه خداوند مرا تبدیل به یک قدیسه کن و همیشه قلبم را پاک و خالص برای خودت نگاه دار .

 

چنین به نظرم رسید که خداوند عزیزمان در اعماق قلبم با من حرف زد و این کلمات را به وضوح به من گفت :

 

فیض و برکت الهی که امروز به تو عطا شد در روح تو باقی خواهد ماند و در حیات ابدی میوه ها و ثمراتی ایجاد خواهد کرد .

من احساس کردم که انگار در خداوند دگرگون شده ام .

به علت اینکه کشیش ها از نقاط دور می آمدند مراسم موعظه و غسل تعمید یک ساعت دیرتر تمام شد . مادرم آمده بود و به دنبال من می گشت و خیلی مضطرب بود که مبادا من از شدت ضعف غش کرده باشم . اما من از نان و شراب پر شده بودم و به هیچ وجه غذای دیگری نمی توانستم بخورم . بعد از این کشش و جاذبه نسبت به امور مادی را از دست دادم . و در خانه در یک گوشه دنج به تنهایی می نشستم و لذت اولین عشای ربانی ام را به خاطر می آوردم .

 

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت پنجم

خانواده لوسیا

حقیقتا پیدا کردن اوقاتی که بتوانم تنها باشم و در گوشه دنجی تفکر کنم خیلی کم پیش می آمد . در واقع پیدا کردن این چنین فرصتهایی از تنهایی و انزوا نادر بود . همانطور که فبلا هم خدمتتان گفتم باید از بچه های همسایه هایمان که برای مراقبت نزد من امانت بودند نگداری می کردم . و گذشته از این از مادرم به عنوان یک پرستار تقاضاهای زیادی می شد . بیمارانی که خیلی بد حال نبودند خودشان به خانه ما می آمدند و از مادرم راهنمایی می خواستند . ولی در مواردی که بیمار قادر به حرکت نبود از مادرم می خواستند که به خانه شان برود . و او معمولا تمام روز و حتی شب را بر سر بستر بیمار می گذراند . در مواقعی که بیماری طول می کشید یا شرایط بیمار ایجاب می کرد ، مادرم معمولا خواهرانم را بر سر بستر بیمار می فرستاد که خانواه او بتوانند شبها استراحت کنند .

 

در مورد خانواده های جوانی که مادر خانوداه بیمار می شد یا فردی که مسئول نگهداری بچه ها بود مریض می شد ، مادرم بچه های آنها را به خانه می آورد و مرا موظف می کرد که بچه ها را مشغول کنم . من هم آنها را با یاد دادن نخ ریسی مشغول می کردم آنها پشت دستگاه نخ ریس چوبی می نشستند و نخها را به شکل گلوله های بیضوی می ریسیدند . و کلافهای نخ درست می کردند .

 

به این شکل همیشه کارهای زیادی برای انجام دادن داشتیم . همیشه یک تعدادی از دختران به خانه ما می آمدند که بافندگی و خیاطی یاد بگیرند . معمولا این دختران علاقه زیادی به خانواده ما نشان می دادند و همیشه می گفتند که بهترین روزهای عمرشان همان روزهایی بوده که به خانه ما می آمده اند . در روزهایی از سال خواهرانم مجبور بودند روزها را در مزرعه کار کنند و بنابراین کارهای بافندگی و دوزندگی را شبها انجام می دادند . مراسم عشای ربانی و شام خداوند و پس از آن دعا و نیایش معمولا با رهبری پدرم انجام می شد و دوباره کار می کردیم .

 

هر کس کاری انجام می داد . خواهرم ماریا به سراغ دستگاه بافندگی می رفت . پدرم قرقره ها را پر می کرد . ترزا و گلوریا به سراغ کار خیاطی شان می رفتند . مادرم ریسندگی می کرد . من و کارولینا هم بعد از تمیز کردن آشپزخانه باید در کارهای خیاطی کمک می کردیم . کوکها را باز می کردیم دکمه می دوختیم و غیره .

 

برای اینکه خواب آلود و کسل نشویم برادرم آکاردئون می نواخت و ما هم یک صدا همه نوع آوازی را می سرودیم . همسایه ها معمولا به ما سرکشی می کردند و مشغول گفتگو می شدیم . آنها همیشه می گفتند که شادمانی و جو قشنگ حاکم بر خانه مان ناراحتی های آنها را از بین می برد و شادشان می کند . من از چند تا زنان همسایه شنیدم که به مادرم می گفتند شما عجب خانواده خوشبختی دارید . خداوند چه بچه های دوست داشتنی به شما عطا کرده . وقت درو خرمن شبها در زیر نور ماه دانه ها را پاک می کردیم و سبوس غلات را می کندیم .

در یک نگاه گذرا به گذشته نمی دانم آنچه به عنوان خاطرات اولین عشای ربانی ام بازگو کردم آیا واقعیت داشت یا تنها خیالات باطل یک دختر بچه بود . تنها چیزی که می دانم این است که آن اتفاق تاثیر خیلی زیادی در زندگی روحانی من و ارتاطم با خداوند داشت و هنوز هم دارد . و چیزی که واقعا نمی دانم این است که چرا دارم تمام زندگی خانوادگی ام را برای شما شرح می دهم . این یک الهام از طرف خداوند است که مرا وا می دارد چنین کنم . و خود اوست که می داند چرا باید این کار را بکند . شاید به این خاطر که شما ببیند بعد از آن فیض و برکت عظیمی که به من ارزانی داشت چطور رنجها و عذابهای عمیق تر و بزرگتری را در زندگی من قرار داد . از آنجایی که شما عزیزان از من خواستید که شرح همه رنجهایی که خداوند بر سر راهم قرار داد و همه برکات و نعمتهایی که از سر کرم و لطفش به من عطار کرد را بدهم بهتر است جریان این رنجها و الطاف الهی را به همان صورتی که بوده برایتان تعریف کنم . حتما شما خیلی هیجان زده می شوید اگر بدانید تمام آنچه خداوند به من عطا کرد فقط برکت و فیض الهی مریم مقدس نبوده است

 .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت ششم

تجلیات و لوسیای چوپان

زندگی به این صورت می گذشت تا اینکه هفت ساله شدم . مادرم تصمیم داشت نگهداری از گله گوسفندان را به من محول کند اما پدر و خواهرانم مخالف بودند . حس می کردم که آنها می خواهند در مورد من یک استثنا قائل شوند . مادرم تسلیم نمی شد و می گفت او هم مانند بقیه است . کارولین حالا دیگر دوازده ساله شده و در نتیجه باید در مزرعه مشغول به کار شود . یا اینکه آموزش ببیند و یک بافنده یا خیاط شود . هر کدام را که مایل باشد خودش انتخاب می کند .

 

 شبانی گوسفندانمان بر عهده من گذاشته شد . خبر اینکه من زندگی شبانی ام را شروع کرده ام به سرعت در بین چوپانان منطقه پخش شد . تقریبا همه شان پیشنهاد کردند که همراه من باشند و با هم گله داری کنیم . من به همه جواب مثبت دادم و در سراشیبی تپه با همه آنها قرار گذاشتم . روز بعد تپه از یک توده یکنواختی از گوسفندان و چوپانانشان پوشیده شده بود و مثل این بود توده ابری روی تپه را پوشانده باشد .

 

اما من در بین این همه غوغا و همهمه احساس ناراحتی می کردم . از بین چوپانان سه همراه برای خود انتخاب کردم و از فردای آن روز بدون اینکه حرفی به بقیه بزنم با هم به تپه روبه رویی رفتیم که گوسفندانمان را بچرانیم . اینها سه نفری بودند که انتخاب کرده بودم : ترزا ماتیاس ، خواهرش ماریا رزا و ماریا جاستینو . و در روز بعد به مقصد کابکو

Cabeco

عازم شدیم . به طرف تپه شمالی صعود کردیم . والینهوس که شما اکنون با اسم آن آشنا هستید در سمت جنوبی همان تپه واقع شده بود . در سراشیبی شرقی غاری وجود داشت که در مورد آن قبلا صحبت کردم . من و جاسینتا همراه گوسفندانمان تقریبا تا بالای تپه صعود کردیم . 

در زیر پایمان یک پهنه وسیهی از درختان زیتون و بلوط و کاج و هالموک

Holmoak

 و سایر درختان بود که تا هم سطح تپه پایینی امتداد پیدا کرده بود

 .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هفتم

یک نشانه رمز آلود در 1915 میلادی

 

ظهر ناهارمان را خوردیم و من از همراهانم خواستم که با هم تسبیح بگوییم و دعا کنیم . که آنها هم با خوشحالی قبول کردند . ما با جدیت مشغول ذکر گفتن بودیم که به ناگاه در جلوی چشمانمان شخصی را در هوا و بالای درختها دیدیم . او شبیه به یک مجسمه بود که از برف درست شده باشد . شفاف و فرانما بود و اشعه های خورشید از میانش عبور می کرد .

فرشته صلح فاطیما

 

در حالی که کاملا وحشت زده شده بودم از همراهانم پرسیدم آن چیست ؟ و گفتند نمی دانیم . ما در حالیکه به او خیره شده بودیم در دعا بودیم و ذکر می گفتیم . و همین که ذکرمان تمام شد آن منظره تجسمی هم نا پدید شد . مطابق معمول من تصمیم گرفتم که این اتفاق را به هیچ کس نگویم . اما همراهانم به محض رسیدن به خانه تمام ماجرا را برای خانواده هایشان تعریف کردند . اخبار به زودی منتشر شد و یک روز وقتی وارد خانه شدم مادرم با ناراحتی گفت :

 

 ببین آنها می گویند که شما آن بالا یک چیزی که نمی دانم چیست دیده اید تو چه دیده ای ؟

 

گفتم که نمی دانم و من که نمی توانستم به درستی توضیح دهم اضافه کردم :

 

آن شبیه کسی بود که خودش را لای ملافه پیچیده باشد .

 

از آنجاییکه خودم هم نمی توانستم شکل آن را تشخیص دهم ادامه دادم :

 

چشم و دستی نداشت .

و مادرم به تصور اینکه همه ماجرا مهملاتی کودکانه است پی گیر قضیه نشد و موضوع را پایان یافته تلقی کرد .

 

بعد از مدتی ما دوباره گله مان را به همان جا بردیم و همان اتفاق تکرار شد . و دوباره همراهانم کل داستان را به خانواده هاش تعریف کردند . بعد از یک وقفه کوتاه دوباره آن اتفاق تکرار شد . این سومین باری بود که مادرم شرح جریانات را از بیرون می شنید و در این بین من در خانه کلمه ای حرف در این مورد نگفته بودم . بنابراین یک روز مادرم در حالی که خیلی ناراحت بود مرا صدا کرد و پرسید :

 

بگذار ببینیم این چیزی که شما دختران آن بالا می بینید چیست ؟

 

من گفتم :

 

من نمی دانم مادر ... نمی دانم که آن چیست .

 

بعضی از مردم شروع به استهزا ما کردند و ما را دست می انداختند . خواهرانم به یاد آوردند که من مدتی بعد از اولین عشای ربانی ام پریشان خیال شده ام . و با مسخره از من سوال می کردند که آیا تو واقعا شخصی را می بینی که در ملافه پیچیده شده ؟ !! برای من این حرکات و حرفهای اهانت آمیز خیلی سخت بود چون تا به آن روز غیر از ناز و نوازش و محبت چیزی ندیده بودم . ولی این اصلا چیزی نبود و من نمی دانستم که خدای خوب چه ماجراها و مشقاتی را در آینده برایم رقم زده است .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هشتم

ظهور فرشته در 1916

در همین زمان بود که جاسینتا و فرانچسکو پیگیر بودند و از پدر و مادرشان اجازه گرفتند که چوپانی گله شان را بر عهده بگیرند . بنابراین من همراهان خوبم را رها کردم و به عموزاده هایم جاسینتا و فرانچسکو پیوستم .

 

و برای اینکه به تپه سرا که همه چوپانان دیگر آنجا بودند نرویم تصمیم گرفتیم گوسفندانمان را در زمینهایی که متعلق به عمو و عمه و والدینم بود بچرانیم . در یک روز خوب و قشنگ ما گله مان را به زمینی که متعلق به والدینم بود بردیم . آنجا در طرف شرقی تپه ای که برایتان گفتم قرار داشت . این املاک چوزا ولها

Chousa Velha

نام داشت . کمی بعد از ورودمان یک نم نم باران خوبی باریدن گرفت . آنقدر خوب بود که انگار مه رقیقی همه جا را پوشانده . ما به دنبال گوسفندانمان از تپه بالا رفتیم که یک تخته سنگ طاق دار پیدا کنیم که بتوانیم در زیرش پناه بگیریم . بنابراین این اولین باری بود که ما وارد این حفره مقدس در میان تحته سنگها می شدیم . آنجا در میان یک درختستان زیتون واقع بود که متعلق به پدر تعمیدی ام آناستازیو

Anastacio

بود . از آنجا دهکده کوچکی که من در آن متولد شده بودم و خانه پدر و مادرم و دهکده های کاسا ولها و ایرا دا پدرا

Velha and Eira da Pedra

معلوم بود . درختستان زیتون متعلق به چند نفر از مردم دهکده بود . با وجود اینکه باران تمام شده بود و خورشید به درخشندگی می تابید ما بقیه روز را همانجا درمیان صخره ها سپری کردیم . ناهارمان را خوردیم و تسبیح گفتیم . ما با اشتیاق در هر دانه تسبیح ذکر یا مریم و خدای پدر را تکرار می کردیم.

Hail Mary, and Our Father

دعایمان تمام شد و شروع کردیم با سنگ ریزه ها بازی کردن . چند دقیقه ای مشغول بازی بودیم که ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و درختها شروع به تکان خوردن کردند . ما با وحشت اطراف را نگاه می کردیم که ببینیم در آن روز آرام و ساکت چه اتفاقی افتاده . بعد دیدیم که همان شبهی که در موردش قبلا توضیح دادم از بالای درختهای زیتون به طرفمان می آید . البته جاسینتا و فرانچسکو قبلا هرگز آن را ندیده بودند و من هم چیزی در موردش به آنها نگفته بودم . وقتیکه که نزدیکتر آمد توانستیم شکلش را تشخیص دهیم . او یک مرد جوان حدود چهارده یا پانزده ساله بود که از برف سپید تر بود . مانند کریستال شفاف بود و نور خورشید از میانش می گذشت . و بسیار بسیار زیبا بود . وقتی که به ما رسید گفت :

نترسید . من فرشته صلح هستم . همراه من دعا کنید .

او روی زمین زانو زد و آنقدر خم شد که پیشانی اش به زمین رسید و به ما یاد داد که این دعا را سه مزتبه تکرار کنیم .

 

 

 

خداوندی پدر و پسر و روح القدس  ، من به تو ایمان دارم و تو را می پرستم و به تو امید دارم و به تو عشق می ورزم . و از تو برای کسانی که به تو ایمان ندارند تو را نمی پرستند به تو امید ندارند و به تو عشق نمی ورزند طلب آمرزش می کنم .

 

و بعد در حالی که از زمین بلند می شد گفت به این صورت دعا کنید . قلب عیسی مسیح و مریم مقدس متوجه درخواست مشتاقانه شما هست .

 

کلمات او چنان اثر عمیقی بر اذهان ما باقی گذارد که هرگز آن را فراموش نخواهیم کرد . از آن پس ما خیلی وقتها مانند آن فرشته با خضوع روی زمین می افتادیم و دعایی را که به ما یاد داده بود بارها و بارها تکرار می کردیم و آنقدر در دعا می ماندیم که خسته شویم . من فورا به همراهانم گوشزد کردم که این ماجرا باید مثل یک راز سر به مهر پوشیده باشد و باید از خداوند بابتش تشکر کنیم و آنها هم قبول کردند .

گذشت تا اینکه تابستان رسید و ما مجبور بودیم برای خواب نیم روز به خانه برویم . در ته باغ پدر و مادرم چاهی وجود داشت به نام آرنیرو

Arneiro

که من در موردش قبلا گفته بودم . یک روز ما داشتیم بر روی صخره سنگی ضخیم و مسطح کنار چاه بازی می کردیم که ناگهان دوباره همان شبه یا فرشته را در کنار خود دیدیم .

او گفت

چه کار دارید می کنید . دعا کنید . دعا کنید بسیار زیاد دعا کنید . قلب عیسی مسیح و مریم مقدس تصمیم دارند که فیض عظیم به شما عطا کنند . بسیار زیاد و دائما دعا کنید و قربانی دهید و تسبیح بگویید و طلب شفاعت کنید .

من پرسیدم ما چطور می توانیم قربانی بدهیم و او گفت

توسط هر آنچه که می توانید قربانی بدهید . و برای بخشایش گناهانی که خداوند را رنجانده به او تقدیم کنید . و برای بازگشت گناهکاران دعا و التماس کنید . شما با این کار می توانید صلح را در کشورتان برقرار کنید . من فرشته نگهبان آن هستم . فرشته نگهبان پرتغال . و از همه بالاتر رنجهایی را که خداوند بر شما قرار می دهید با اطاعت قبول کنید و تحمل کنید .

 

 

 

زمان زیادی گذشت تا این که یک روز ما گله ها را برای چرا به زمینی که ملک پدر و مادرم بود بردیم . آنجا در سراشیبی یک تپه قرار داشت و کمی بالاتر از والینهوس بود . قبلا در موردش گفته بودم . آنجا یک درختستان زیتون به نام پرگوئیرا

Pregueira

بود . بعد از ناهار تصمیم گرفتیم برای دعا و تسبیح به میان حفره های صخره سنگها در تپه ای که مخالف تپه ما قرار داشت برویم . برای رسیدن به پرگوئیرا ما از سراشیبی عبور کردیم و از چند صخره سنگ هم بالا رفتیم . گوسفندها با تقلا و سختی زیاد از صخره سنگها رد شدند .

به محض اینکه به آنجا رسیدیم هر سه روی زمین زانو زدیم و سجده کردیم طوری که پیشانی مان با زمین تماس داشت و دعایی را که فرشته به ما گفته بود بارها و بارها تکرار کردیم .

خداوند من به تو ایمان دارم تو را می پرستم به تو امید دارم و به تو عشق می ورزم و طلب آمرزش می کنم برای کسانی که به تو ایمان ندارند تو را نمی پرستند به تو امیدوار نیستند و به تو عشق نمی ورزند .

درست نمی دانم چند مرتبه این دعا را خواندیم تا اینکه یک نور فوق العاده و غیر عادی بر ما تابید . ما از جا پریدیم و منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی افتاده که فرشته را دیدیم . او در دست چپش یک کاسه را نگه داشته بود و بالای کاسه در هوا یک تکه نان عشای ربانی معلق بود . که از آن چند قطره خون به داخل کاسه می چکید . فرشته کاسه را به صورت معلق در هوا رها کرد و در کنار ما زانو زد و از ما خواست سه مرتبه این دعا را بخوانیم .

 

تثلیث مقدس ، خدای پدر ، پسر و روح القدس من تو را عمیقا و با تمام وجود می پرستم و بدن گرانبها ، خون ، روح و اولهیت عیسی مسیح را به تو تقدیم می کنم . و این برای جبران همه خطاها و بی حرمتی ها به مقدسات و سهل انگاریهایی که در حضور خداوند انجام شده و نافرمانی هایی که از اوامر او شده است می باشد . و به واسطه شایستگی بی منتهای قلب مقدس او و قلب معصوم مریم مقدس برای تغییر گناهکاران بیچاره از تو کمک می خواهم .

 و بعد در حالیکه بلند می شد نان و کاسه را در دست گرفت او نان عشای ربانی را به من داد و خون کاسه را بین فرانچسکو و جاسینتا قسمت کرد و گفت از بدن و خون عیسی مسیح بخورید که از طرف مردم حق ناشناس سخت مورد بی حرمتی قرار گرفته است . تاوان گناهان آنان را بپردازید و خداوند را تسلی دهید . او یک بار دیگر خودش را روی زمین انداخت و سجده کنان به همراه ما سه نفر همان دعا را یه بار دیگر تکرار کرد .

 

تثلیث مقدس خدای پدر پسر و روح القدس ...

 

و ناپدید شد . ما برای یک مدت طولانی در همان حالت باقی ماندیم و همان کلمات را بارها و بارها تکرار کردیم . وقتیکه که بالاخره بلند شدیم دیدیم که هوا تاریک شده است . و بنابراین باید به خانه بر می گشتیم .

فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت نهم

مشکلات خانوادگی

 

عزیزان ، من زندگی چوپانی ام را از هفت سالگی شروع کردم تا به اینجای داستان زندگی ام که ده ساله شده ام سه سال است که چوپانی گله مان را بر عهده دارم . در طول این سه سال خانواده من وضعیت بحرانی داشت و همینطور کشیش ناحیه هم در صدد ایجاد تغییر و تحولات کلی در دهکده بود .. جناب کشیش پین دیگر کشیش ناحیه ما نبود و جای او را جناب کشیش بوییسینها

Boicinha

گرفته بود . وقتیکه این کشیش غیور دریافت که این رسم غیر مسیحی رقص و پایکوبیهایی بی حد و اندازه در ناحیه ما بسیار رایج است شروع کرد به موضع گیری در مقابل این عادت بد او هیچ فرصتی را از دست نمی داد و همه جا در موعظه های روز یکشنبه کلیسا و در ملا عام و در خفا و خلاصه همه جا بر علیه این عادت مرسوم رقص جبهه گیری می کرد . و مادرم همین که سخنان کشیش را در مورد این رسم و آیین رقص شنید خواهرانم را از پرداختن به این سرگرمی بازداشت . خواهرانم به عنوان سرمشق و الگو ، دیگران را هم از پرداختن به این رسم بازداشتند و این رسم تدریجا از دهکده ما برچیده شد . و همین ماجرا در عالم بچه ها هم اتفاق افتاد و بچه ها هم رقص های کودکانه شان را کنار گذاشتند . من قبلا آنجایی که در مورد دختر عمویم جاسینتا توضیح می دادم این قضیه را گفته بودم .

در مورد این موضوع یک روز یک نفر به مادرم گفت تا به حال رقصیدن گناه نبود اما حالا که کشیش ناحیه عوض شده رقص هم گناه شده است . چطور چنین چیزی ممکن است ؟ و مادرم جواب داد که نمی دانم فقط می دانم که کشیش ناحیه نمی خواهد مردم در مجالس رقص شرکت کنند و از این به بعد هم دختران من در این گردهمایی ها شرکت نخواهند کرد . فوقش به آنها اجازه می دهم در بین فامیل کمی برقصند چون کشیش می گوید به آن صورت ضرری ندارد . در این زمان دو تا از خواهرانم ازدواج کردند و رفتند . پدرم دچار دوستان ناباب شد و سستی بر او غلبه کرد . و ما مقداری از دارایی هایمان را از دست دادیم . وقتی مادرم متوجه شد که توانایی امرار و معاش ما کاهش یافته تصمیم گرفت دو تا خواهرانم را بفرستد . گلوریا و کارولین با جدیت مشغول به خدمتکاری شدند . و فقط برادرم در خانه ماند که بر روی زمین های اندکی که برایمان باقی مانده بود کار کند . مادرم هم به اوضاع خانه رسیدگی می کرد و من هم مراقب گله مان بود و چوپانی می کردم . مارد بینوایم در اندوه عمیقی فرو رفته بود . وقتی که شبها دور آتش جمع می شدیم و منتظر بودیم پدر بیاید و شام بخوریم مادرم با حسرت به جای خالی خواهرانم نگاه می کرد و با اندوه عمیق می گفت خداوند آن همه شادی و گرمی خانه ما کجا رفته است ؟ و بعد سرش را روی میز کوچک بغل دستش می گذاشت و گریه می کرد . و من و برادرم هم با او هق هق گریه می کردیم .

و این یکی از غم انگیز ترین صحنه هایی بوده که تا به حال دیده ام . دلم برای خواهرانم تنگ شده بود و دیدن مادرم در آن حالت بدبختی قلبم را فشرده می کرد . با وجود اینکه بچه بودم اما به خوبی موقعیتی را که در آن بودیم درک می کردم . حرفهای فرشته را به یاد می آرودم که می گفت :

 

بالاتر از همه قربانی ها و فداکاریهایی را که خداوند برای شما قرار می دهد با اطاعت بپذیرید .

 

در آن مواقع من به یک گوشه پرت و خلوت پناه می بردم که مادرم غصه مرا نبیند و درد و رنجش را بیشتر از این نکنم . این گوشه دنج معمولا چاه ما بود . در آنجا من بر روی تخته سنگ مسطح لبه چاه زانو می زدم و اشکهایم با آب چاه آمیخته می شد و رنجهایم را به حضور خداوند می بردم .

 

گاهی اوقات جاسینتا و فرانچسکو می آمدند و مرا در آن اندوه تلخ می دیدند . هق هق گریه امان حرف زدن به من نمی داد و جاسینتا و فرانچسکو هم با سیل اشکهایشان در غم من شریک می شدند . و بعد جاسینتا قربانی ما را با صدای بلند به حضور خداوند تقدیم می کرد :

 

خداوند ، این یک کار برای تاوان گناهان است . و برای تغییر گناهکاران . و ما همه این رنجها و قربانی ها را به حضور تو تقدیم می کنیم .

قاعده پیشکش قربانی به حضور خداوند همیشه به همین صورت نبود اما تقریبا همیشه همین معنی را می داد .

این همه غصه و رنج زیاد سلامتی مادرم را تحلیل برده بود . او دیگر قادر به انجام کار نبود و به دنبال خواهرم گلوریا فرستاد که بیاید و از او مراقبت کند . و کارهای خانه را انجام بدهد . ما او را پیش همه دکترها و جراحهای مناطق اطراف بردیم . ما همه نوع درمان و مداوایی را امتحان کردیم اما بهبودی به هیچ وجه حاصل نشد . کشیش خوب با مهربانی پیشنهاد داد که مادرم را ارابه قاطری اش به لئیریا

Leiria

و نزد دکترهای آنجا ببریم . مادرم همراه خواهرم ترزا به لئیریا رفت . ولی او با حالت نیمه جان از سفر برگشت . او از این همه مشورت با این دکتر و آن دکتر خسته شده بود و هیچ نتیجه مثبتی هم عایدش نشده بود . یک پزشک جراح دیگر به نام دکتر مامد

Mamede

 

او را دید و گفت که مادرم مبتلا به ناراحتی قلبی و در رفتگی یکی از مهره های ستون فقرات و از کار افتادگی کلیه شده است . و برایش چندیدن آمپول اعصاب و مقدار زیادی داروهای دیگر تجویز کرد . و این درمانها تا حدودی به درمانش کمک کرد .

 

اوضاع به این صورت بود تا اینکه 13 می 1917 فرا رسید . و در همین اثنا بود که برادرم هم برای سربازی ثبت نام کرد . و چون از نظر سلامتی در شرایط ایده ال بود حتما پذیرفته می شد . و چون جنگ هم بود امکان معافیتش از خدمت سربازی کم بود . مادرم نگران زمینها بود که کسی نیست که روی مزارع کار کند و بنابراین به دنبال خواهرم کارولین فرستاد که به خانه برگردد . در این بین پدر تعمیدی برادرم قول داد که معافیت او را بگیرد . خلاصه بگویم او با پزشکی که مسئول انجام معاینات پزشکی برادرم بود صحبت کرد و به این ترتیب خدای خوب آسودگی خاطر مادرم را فراهم کرد .

 

فاطیما از زبان لوسیا . قسمت 10

تجلی بانوی ما

 

این قسمت دهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه شده و در آن لوسیا خاطراتش را از تجلی مریم مقدس در فاطیما می گوید

13 می 1917

ماه می بود و ماهها از آخرین مرتبه ای که فرشته بر سه کودک پدیدار شده بود ، گذشته بود . بچه ها همچنان به شبانی گله مشغول بودند و نشاط و سرزندگی و بازیگوشی سابق خود را پیدا کرده بودند . در 13 می بعد از مراسم عشای ربانی صبحگاهی ، بچه ها تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به طرف ملک پدر و مادر لوسی که

Cova Da Irada

کوا دا ایردا نام داشت ، هدایت کنند . هنگام ظهر بعد از صرف ناهار و ادای ذکر با تسبیح ، بچه ها شروع به بازی کردند . که ناگهان آذرخشی از نور مشاهده کردند و حس کردند که انگار کولاکی به طرف آنها می آید . و بعد از یک فلاش دیگر ، بانویی در بالای درخت بلوط ظاهر شد . لوسی می گوید او یک جامه سراسر سپید بر تن کرده بود و از خورشید درخشنده تر بود . از او پرتوها و اشعه هایی به هر سو افکنده میشد که از اشعه های درخشانی که از یک بلور کریستالین پر از آب زلال ساطع می شوند ، درخشنده تر و شدید تر بود . بچه ها ایستادند و خود را در احاطه نور درخشان او یافتند .

لوسی ظهور او را چنین شرح می دهد :

 

بانوی ما گفت : از من نترسید آسیبی به شما نمی رسانم .

 

من از او پرسیدم : شما از کجا آمده اید ؟

 

و او گفت : من از بهشت آمده ام .

 

و من پرسیدم شما چه خواسته ای از ما دارید ؟

 

و او گفت من آمده ام که از شما خواهش کنم برای شش ماه متوالی به اینجا بیایید . هر ماه در روز 13 ماه و همین ساعت . بعد من به شما می گویم که چه کسی هستم و چه خواسته ای دارم . و بعد از آن من یک بار دیگر برای مرتبه هفتم به اینجا خواهم آمد .

 

من از او سوال کردم : آیا من هم به بهشت می روم . و او پاسخ داد بلی . پرسیدم و جاسینتا ؟ گفت او هم همینطور و دوباره پریسیدم و فرانچسکو ؟ و جواب داد او هم بلی اما او باید ذکر فراوان بگوید . و بعد به ذهنم رسید که در مورد دو دختری که به تازگی فوت کرده بودند از او سوال کنم . آنها دوستان من بودند که به خانه ما می آمدند که از خواهر بزرگرتم بافندگی بیاموزند .

پرسیدم : آیا

 

Maria das Nevers

 

الان در بهشت است ؟ او گفت بله در بهشت است . گفتم و آملیا ؟ و گفت : او تا پایان دنیا در برزخ خواهد بود .

 

چنین به نظر می آمد که او بین 18 الی بیست سال دارد .

اکنون دیگر نمی توانم شرح ماجرای تجلی بانویمان را در 13 می به تاخیر بیندازم . همه شما در موردش می دانید و تعریف دوباره ماجرا وقت تلف کردن است . شما همچنین می دانید که مادرم چطور از وقایع با خبر شد و از هیچ کوششی مضایقه نکرد که مرا متقاعد کند که بگویم دروغ گفته ام . ما با هم قرار گذاشتیم که سخنانی را که بانویمان آن روز گفت هرگز به هیچ کس نگوییم . بانو بعد از اینکه قول داد ما را بهشت ببرد پرسید آیا حاضرید وجود خود را به خداوند تقدیم کنید و همه رنجهایی را که می خواهد بر دوش شما افکند متقبل شوید . و این کار را به عنوان جبران گناهانی که در حضور او انجام شده و او را ناخشنود ساخته و التماس برای تغییر گناهکاران انجام دهید ؟ و جواب ما این بود که بلی ما حاضریم . و او گفت اما باید رنج فراوانی را تحمل کنید اما فیض الهی با شما خواهد بود و شما را تسلی خواهد داد .

روز 13 ژوئن روز عید آنتونی مقدس همیشه یک جشن بزرگ در دهکده ما بود . ما در آن روز معمولا گله مان را صبح خیلی زود بیرون می بردیم و شب هم ساعت نه دوباره به آغل بر می گرداندیم . و به جشن می رفتیم . مادر و خواهرانم که می دانستند من جشن را خیلی دوست داشتم گفتند که ما می خواهیم ببینیم ایا تو مراسم جشن را کنار می گذاری و به کوا دا ایرا می روی که آن بانو را ببینی ؟

 

من صبح زود گله ام را بیرون بردم و می خواستم برای ساعت نه شب آنها را به آغل برگردانم و ساعت ده شب به عشای ربانی بروم و بعد از آن هم به کوا دا ایرا بروم . ولی هنوز خورشید بالا نیامده بود که برادرم به دنبالم آمد و گفت که باید به خانه برگردم زیرا عده ای از مردم به خانه مان آمده اند و می خواهند با من حرف بزنند . او خودش کنار گله ماند و من به راه افتادم که ببینم مردم چه می خواهند . من عده ای از زنان و مردان را دیدم که از جاهایی مثل مایند ، اطراف تومار ، کاراسکوس ، بولئیروس و غیره آمده بودند .

Minde, from around Tomar, Carrascos, Boleiros, ect

آنها می خواستند که تا کوا دا ایرا مرا همراهی کنند . به آنها گفتم که هنوز زود است و از آنها را برای عشای ربانی ساعت هشت دعوت کردم . بعد از آن هم به خانه برگشتم . این مردم دوست داشتنی در حیاط خانه مان در زیر سایه درختهای انجیرمان منتظر بودند . مادر و خواهرانم با سماجت مرا تحقیر می کردند و این موضوع قلب مرا به راستی شکست . و برای من بدتر از ناسزا بود . حدود ساعت یازده از خانه بیرون آمدم و به خانه عمویم رفتم . آنجا جاسینتا و فرانچسکو منتظرم بودند . و با هم به انتظار آن لحظه ای که مشتاقش بودیم به کوا دا ایرا رفتیم . و همه آن مردم هم در حالیکه هزاران سوال از ما می پرسیدند پشت سرمان به راه افتادند . در آن روز من در ناراحتی تلخی فرو رفته بودم . می توانستم حس کنم که مادرم شدیدا مضطرب است . و می خواست به هر قیمتی که شده و از هر راه ممکن مرا وادار کند که بگویم دروغ گفته ام . من خیلی دوست داشتم خواسته اش را اجابت کنم اما فقط از طریق گفتن یک دروغ می توانستم این کار را بکنم . او از گهواره آهسته آهسته فرزندانش را از دورغ گفتن ترسانده بود . و همیشه هر کدام از ما را که دروغ می گفت به شدت توبیخ می کرد .

مادرم می گفت بچه های من هیچ وقت دروغ نگفته اند حالا چطور می توانم بگذارم کوچترینشان با گفتن یک چنین دروغ بزرگی جان سالم به در برد . حالا اگر دروغ کوچک و بی اهمیتی بود مسئله کمتری ایجاد می کرد . اما یک چنین دروغ بزرگی که همه این مردم را از راه دور به اینجا کشانده است چطور فابل توجیح است . بعد از این همه اعتراضات طعنه آمیز او گفت عقلت را به کار بینداز ببین کدام راه را انتخاب می کنی یا به این مردم بگو دروغ گفته ای و حرفت را پس بگیر و یا تمام روز در یک اتاق تاریک زندانیت می کنم جوری که حتی نور خورشید را هم نبینی . بعد از همه مشکلات و مسائلی که تحمل کرده بودم حالا در این گرفتاری تازه افتاده بودم . خواهرانم هم در جبهه مادرم بودند و با او هم عقیده بودند و این یکی از تلخ ترین و تیز ترین توهینها و تحقیرها برای من بود .

 

من روزهای گذشته را به یاد می آوردم و از خودم می پرسیدم که آن همه عاطفه و محبتی که خانواده ام در همین گذشته نزدیک نسبت به من داشتند حالا کجاست یکی از تسلیاتم این بود که در حضور خداوند به عنوان دادن قربانی گریه کنم . در همین روز بود که به جز مطالب دیگری که گفتم بانویمان مثل اینکه ناراحتی ها و مسائل مرا حدس می زد و به من گفت دخترم خیلی ناراحت هستی ؟ قوت قلب داشته باش . من هرگز تو را رها نمی کنم و قلب معصوم من همیشه با توست و راهنمای تو در رسیدن به خداوند است .

 

وقتی جاسینتا گریه های مرا می دید به من دلداری می داد و می گفت ناراحت نباش این حتما یکی از همان قربانی هایی است که فرشته گفت خداوند تصمیم دارد بر دوش شما بگذارد . و تو به همین دلیل در رنج هستی این تاوان گناهان و قربانی برای تغییر گناهکاران است .