فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت اول از بخش جاسینتا
اولین خاطرات از جاسینتا
اطاعت و نیایش
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
حمایت و پشتیبانی قلب معصوم عیسی مسیح و مریم مقدس مادر مهربانمان را طلب می کنم و در محراب عبادتگاه ، نور و فیض مسیح و باکره مقدس را می جویم و در دست نوشته هایم جز خشنودی مسیح و باکره مقدس هدفی ندارم و دست به کار می شوم که مطالب مربوط به جاسینتا را بدون اشاره مستقیم یا غیر مستقیم به مشکلات خودم به رشته تحریر در آورم . و به هر حال خشنودی شما را که برای من به منزله خشنودی خداوند است خواستارم . من نوشتارم را آغاز می کنم و سپس از قلب معصوم عیسی مسیح و باکره مقدس می خواهم که برکت به آن عطا فرمایند و در توبه و تغییر گناهکاران بی نوا مرا یاری فرمایند که جاسینتا در این راه سخاوتمندانه خود را فدا کرد . و می دانم که از من که کفایت و درایت کافی ندارم انتظار یک متن شیوا و بلیغ را ندارید و هر آنچه را که در مورد جاسینتا به خاطر دارم می نویسم . به لطف و کرم الهی من محرم اسرار او بوده ام . من آنقدر به تقدس او احترام قائلم و به قدری در نظرم عزیز و محترم است که قابل توصیف نیست . و خاطرش را همیشه گرامی می دارم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت دوم از بخش جاسینتا
پوشاندن اسرار
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
بر خلاف خواسته قلبی ام از شما می خواهم اجازه دهید مطالب بخصوصی در مورد خودم و همینطور جاسینتا را فاش نکنم زیرا نمی خواهم قبل از پیوستنم به ابدیت کسی آنها را بخواند . و در نظر شما هم عجیب نخواهد بود اگر من مطالب بخصوصی را به عنوان راز پوشیده نگاه دارم . و بالاتر از همه آیا خود باکره مقدس برای من سرمشق و الگو نیست ؟ و مگر نه اینکه کتاب مقدس به ما می گوید که مریم باکره اسرار را در قلب معصومش محفوظ نگاه داشته بود . و چه کسی بهتر از قلب معصوم می تواند اسرار آسمانی را برای ما روشن کند . با این وجود او اسرار را در وجود خودش همانند یک باغ حصار کشی شده نگاه داشت . و آنها را با خود به قلمرو پادشاهی خداوند برد . من سخن یک مرد روحانی را به خاطر می آورم که زمانی که یازده سال داشتم این سخنان را از او شنیدم . او هم مثل بقیه آمده بود از من سوالاتی بپرسد . و مثل دیگران سوالاتی می کرد که من مایل به جواب دادن به آنها نبودم . و بعد از تکرار لیست سوالاتش خسته شد . او بدون اینکه جواب رضایت بخشی بابت سوالاتش بگیرد بالاخره دست برداشت و گفت فرزندم تو کار درستی می کنی اسرار مریم باکره باید در اعماق قلب پوشیده باقی بماند . در آن زمان من به درستی متوجه منظورش نشدم اما فهمیدم که روش کار مرا تصدیق می کند . من کلماتش و سخنانش را از یاد نبردم و الان مفهوم آنها را درک می کنم. این کشیش خوب در آن زمان قائم مقام تورس نواس
Torres Novas
بود . و همین سخنانش باعث شده او را فراموش نکنم و همیشه از او سپاسگزار باشم . یک روز کشیشها مرتب از من سوال می کردند آیا بانو سخن دیگری به شما نگفت و من مردد بودم که آیا باید رازهایی را که به ما گفت به آنها بگویم یا نه و بعد همین سخن آن کشیش روحانی را به خاطر آوردم که می گفت فرزندانم شما کار درستی می کنید که اسرار را فاش نمی کنید . او که حالا دیگر قائم مقام الیوال شده بود گفت فرزندانم کار شما درست است اسرار را بین خودتان و خدایتان پوشیده بدارید . وقتی این سوال را از شما پرسیدند که آیا بانو هیچ حرف دیگری به شما نگفت فقط بگویید بله گفت اما این یک راز است . و اگر در این مورد باز هم پافشاری کردند به اسرار بانویتان فکر کنید بگویید بانومیمان فرمودند که در این مورد به کسی چیزی نگویید و ما هم نمی توانیم حرفی بزنیم. و به این وسیله اسرار بانو را محافظت کنید
و من چقدر خوب مفهوم توضیحات و دستورالعمل این کشیش روحانی را فهمیدم . من تا به حال وقت زیادی را صرف آن کرده ام و شما در آینده وقتی علت آن را دریابید متعجب خواهید شد . من باید بنشینم و ببینم چه چیزهایی در مورد زندگی جاسینتا به خاطر می آورم . از آنجاییکه وقت اضافی ندارم باید مواقعی که در سکوت کار می کنیم فرصت را مغتنم بشمارم و خاطراتم را تند و بد خط بر روی مداد و کاغذی که در حاشیه لباسم پنهان کرده ام بنویسم . هر آنچه را که قلب معصوم مسیح و مریم باکره می خواهند که در یاد داشته باشم خواهم نوشت .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت سوم از بخش جاسینتا
چهره و سرشت و خصوصیات اخلاقی جاسینتا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
قبل از اتفاقات سال 1917 قطع نظر از روابط خویشاوندی که ما را به هم نزدیک می کرد ، عاطفه ای خاصی بین ما وجود نداشت . به گونه ای که برای من دوستی و نزدیکی با بچه های دیگر فرق چندانی با همنشینی با فرانچسکو و جاسینتا نداشت . حتی برای من دوستی نزدیک با جاسینتا گاها نامطبوع بود زیرا او طبیعت حساس و زود رنجی داشت . کوچکترین درگیری که بین بچه ها رخ می داد باعث می شد که او لب ورچیند و به گوشه ای پناه برد . بچه ها می دانستند در این جور مواقع باید با چرب زبانی و دلجویی او را به بازی برگردانند . اما حتی این رویه هم در بدست آوردن دل او فایده ای نداشت . او همیشه باید خودش نوع بازی را انتخاب می کرد و همین طور یارش را هم خودش باید انتخاب می کرد . ولی قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت . خداوند او را با صفات مهربانی و ملایمت و آرامی آراسته بود و او روی هم رفته شخصیت جذاب و دوست داشتنی داشت . علتش را نمی دانم اما جاسینتا و فرانچسکو همیشه علاقه خاصی به من داشتند و همیشه برای بازی دنبال من می گشتند که با من بازی کنند . آنها از همنشینی و بازی با بچه های دیگر لذتی نمی بردند و همیشه از من می خواستند که با هم به چاه آبی که در ته زمین پدر و مادرم واقع شده بود برویم و آنجا بازی کنیم . همینکه به آنجا می رفتیم جاسینتا تعیین می کرد که چه بازی بکنیم . بازی مورد علاقه اش همیشه بازی با سنگ ریزه ها و دکمه ها بود . ما همیشه روی لبه مسطح و سنگی و پهناور چاه آب زیر سایه یک درخت زیتون و دو درخت نخل می نشستیم و بازی می کردیم . من دکمه بازی را دوست نداشتم چون همیشه وقتی ما را برای صرف ناهار صدا می کردند می دیدم که دکمه هایم کم شده . بیشتر اوقات جاسینتا برنده می شد اما نه همیشه . و مادرم همیشه به خاطر این موضوع دعوایم می کرد . من مجبور بودم دکمه ها را با عجله دوباره بدوزم . ولی با چه دردسری باید جاسینتا را وادار می کردم دکمه ها را پس بدهد . اما به غیر از اخلاق لب ورچیدنش یک عیب دیگر هم داشت . او خیلی احساس مالکیت می کرد . او می خواست همه دکمه ها را برای گیم بعد نگاه دارد . که دکمه های خودش کم نشود . و من همیشه فقط با این تهدید می توانستم دکمه هایم را پس بگیرم که بگویم من دیگر هرگز با شما بازی نخواهم کرد . بعضی اوقات می دیدم که نمی توانم خواسته دوستان کوچکم را برآورده کنم . یکی از خواهران بزرگترم خیاط بود و دیگری هم بافنده بود آنها هر روز هفته در خانه بودند . برای همین همسایه ها همیشه از پدر و مادرم می خواستند بچه هایشان را به خانه ما بیاوند و خودشان برای کار روی مزرعه بروند . و من هم با بچه ها بازی می کردم و خواهرانم هم مواظب ما بودند . و مادرم هم همین را می خواست اما به هر حال این کار وقت زیادی را از خواهرانم می گرفت . به همین خاطر هم من باید بچه ها را سرگرم می کردم و مواظب بودم که در استخر داخل حیاط نیفتند . سه درخت بزرگ انجیر ما را از آفتاب سوزان محافظت می کردند . ما با شاخه های آنها تاب بازی می کردیم . در این جور مواقع وقتی جاسینتا و فرانچسکو به دنبال من می آمدند که با هم به همان زمین مورد علاقه مان در کنار چاه آب برویم و بازی کنیم من می گفتم که نمی توانم بیایم . چون مادرم گفته همین جا بمانم . بعد هم دو تایی نا امید می شدند و در بازی ما شرکت می کردند . در موقع خواب نیمروز مخصوصا مواقعی که ایام روزه کاتولیکی نزدیک می شد او می گفت
من نمی خواهم وقتی کشیش در سر کلاس تعلیمات مذهبی عید پاک از شما سوال می کند شرمنده تان باشم . همه بچه های دیگر هم مانند جاسینتا در سر کلاس تعلیمات مذهبی حاضر بودند .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت چهارم از بخش جاسینتا
حساسیت جاسینتا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
یک روز یکی از همین بچه ها ، بچه دیگری را با کلمات ناشایست خطاب کرد . و مادرم او را به شدت سرزنش کرد که انسان نباید یک چنین حرف زشتی به زبان بیاورد . زیرا این کار گناه است و عیسی مسیح ناخشنود خواهد شد . و کسی که چنین گناهی می کند و به گناهش اعتراف نمی کند به جهنم خواهد رفت . جاسینتا هرگز این درسی را که آموخته بود فراموش نکرد و فردای همان روز که بچه ها آمدند گفت آیا مادرتان اجازه می دهد که بروید بازی ؟
نه
پس من با فرانچسکو می روم در حیاط خانه خودمان بازی کنیم .
چرا همین جا نمی مانید ؟
مادرمان نمی خواهد وقتی بچه های دیگر اینجا هستند ما هم اینجا باشیم . مادرمان گفته در حیاط خودمان بازی کنیم . او نمی خواهد من از این حرفهای بد که گناه است و عیسی را ناخشنود می کند یاد بگیرم . و بعد در گوش من گفت آیا مادرت اجازه می دهد به حیاط ما بیایی و بازی کنیم ؟
بله
پس برو ازش اجازه بگیر
و در حالیکه دست برادرش را گرفته بود به طرف خانه شان رفتند . یکی از بازی های مورد علاقه جاسینتا « جریمه » بود همانطور که می دانید در این بازی بازنده باید هر آنچه را که برنده می گوید انجام دهد . جاسینتا دوست داشت بازنده را به دنبال پروانه ها بفرستد . که یک پروانه بگیرد و برایش بیاورد . بعضی اوقات دیگر هم می خواست بازنده چند تا گل که خودش تعیین می کند چه گلی باشد برایش بچیند و بیاورد . یک روز داشتیم در خانه ما « جریمه بازی » می کردیم که من برنده شدم و بنابراین جاسینتا باید کاری را که من می خواستم انجام دهد . برادرم هم پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می نوشت . من از او خواستم برادرم را در آغوش بگیرد و ببوسد . اما او اعتراض کرد . و گفت نه یک کار دیگر بگو که انجام دهم . چرا نمی گویی بروم و خداوند را ببوسم . آنجا روی دیوار یک صلیب آویزان کرده بودیم . من گفتم قبول است . برو بالای صندلی و صلیب را از روی دیوار بیاور در حضورش زانو بزن سه مرتبه آن را در آغوش بفشار و ببوس . یکی از طرف فرانچسکو یکی از طرف من و یکی هم از طرف خودت .
جاسینتا گفت بوسیدن صلیب را هر چند بار که بخواهی برایت انجام می دهم. او دوید و صلیب را آورد و آن را چنان با صمیمیت و قشنگی بوسید که هرگز فراموشم نمی شود . و با دقت به مجسمه خداوند روی صلیب نگاه کرد و گفت چرا خداوندمان را آنگونه به صلیب میخکوب کرده اند
من گفتم زیرا او به خاطر ما جانش را روی صلیب داد و جاسینتا پرسید برایم توضیح بده که چطور آن اتفاق افتاد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت پنجم از بخش جاسینتا
عشق جاسینتا به منجی مصلوب
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
مادرم معمولا عصرها برایمان قصه تعریف می کرد . پدر و خواهران بزرگترم همیشه قصه های افسانه ای از جادوگر ها و طلسم و سحر و شاهزاده خانم ملبس به لباسهای زر بافت و سلطنتی می گفتند . و مادرم هم قصه هایی مثل رنجهای مسیح بر روی صلیب و یوحنای مقدس تعمید دهنده و قصه های کتاب مقدس و غیره می گفت . و این گونه بود که من داستان رنجهای عسیی مسیح را یاد گرفتم . من همیشه وقتی یک قصه را می شنیدم فقط یک بار شنیدن قصه برایم کافی بود که بتوانم همه قصه را با جزئیاتش برای دیگران تعریف کنم و اینگونه بود که قصه مسیح را برای دوستانم کلمه به کلمه تعریف می کردم . همان موقع خواهرم آمد و دید که ما بچه ها صلیب مقدس را در دست گرفته ایم . او صلیب را از دست ما گرفت و مرا دعوا کرد که چرا به اشیا مقدس دست می زنم . جاسینتا از جا بلند شد و نزدیک خواهرم رفت و گفت ماریا لطفا او را دعوا نکن چون من آن را برداشتم اما دیگر به اشیا مقدس دست نمی زنم . خواهرم هم او را نوازش کرد و به ما گفت برویم و در حیاط بازی کنیم زیرا در خانه به همه چیز دست می زدیم و هیچ چیز را در سر جایش نمی گذاشتیم . بعد ما رفتیم کنار همان چاه آبی که همیشه برایتان در موردش گفته ام . آن چاه آب در حصار درختهای شاه بلوط و سنگ و بوته های تمشک پنهان بود و به همین خاطر چند سال پیش ما آنجا را برای صحبتهای محرمانه و خودمانی انتخاب کرده بویدم . کارهایی مثل دعاهای پر سوز و گداز و گریه های تکی یا دسته جمعی و خلاصه همه کار . اشکهای ما داخل چاه آب می ریخت و ما از آب همان چاه می خوردیم . و این تمثیلی از قلب باکره مقدس بود که ما اشکهایمان را در آن خشک می کردیم و از خالصترین تسلیاتش می نوشیدیم . بهتر است به داستانمان برگردیم ... جاسینتا وقتی داستان مرا که رنجهای خداوندمان عیسی مسیح بود شنید به گریه افتاد . و از آن به بعد همیشه از من می خواست همان داستان را دوباره و دوباره برایش تعریف کنم . او گریه می کرد و با صدای غمگین می گفت خداوند عزیز بی نوای ما ! من دیگر هرگز گناه نمی کنم زیرا نمی خواهم خداوندمان دوباره رنج بکشد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت ششم از بخش جاسینتا
حساسیت لطیف جاسینتا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
جاسینتا دوست داشت شبها به زمین خرمن کوبی که نزدیک خانه ما بود برود . او در آنجا به غروب خورشید نگاه می کرد و با نگریستن به آسمان پر ستاره غرق تفکر می شد . او عاشق شبهای مهتابی بود . ما با هم مسابقه می گذاشتیم که ببینیم کداممان می تواند ستاره های بیشتری را بشمارد . ما ستاره ها را فانوس فرشته ها فرض می کردیم و ماه را فانوس بانویمان و خورشید را هم چراغ خداوند .
جاسینتا گاهی می گفت شما می دانید که من چراغ بانویمان را بیشتر دوست می دارم . زیرا ماه ما را نمی سوزاند و چشممان را کور نمی کند . ولی چراغ خداوند اینچنین نیست . واقعیت این است که خورشید در تابستان انجا خیلی سوزان می شد و جاسینتا این طفل حساس از گرما ناراحت می شد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هفتم از بخش جاسینتا
جاسینتا نگاه می کند و یاد می گیرد
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
خواهرم عضو انجمن قلب مقدس عیسی مسیح بود و هر بار که مراسم تشریفاتی عشای ربانی یکی از بچه ها بود مرا هم با خود می برد که در مراسم شرکت کنم . یک بار زن عمویم هم دخترش را با خودش به آنجا برد که مراسم را از نزدیک ببیند و جاسینتا در آنجا شدیدا شیفته فرشته هایی شد که گل افشانی می کردند .
از آن به بعد جاسینتا گاهی در بین بازی ما را رها می کرد و می رفت گل می چید و دامنش را پر از گل می کرد و بر می گشت . و گلها را یکی یکی بر سر من می ریخت . من می پرسیدم جاسینتا اصلا چرا گلها را روی من می ریزی ؟ و می گفت من دارم همان کار فرشته ها را می کنم . دارم گل بارانت می کنم . خواهرم هر سال در روز عید بزرگ
Corpus Christi
برای بچه هایی که در نقش فرشته ها بازی می کردند و قرار بود به صف بایستند لباس می دوخت
توضیح :
Corpus Christi
تاریخ مقدس رومن کاتولیک در بزرگداشت مراسم عشای ربانی در اولین پنجشنبه بعد از عید پنطیکاست یا عید گلریزان .
عیدی که در آن مراسن عشای ربانی جشن گرفته می شود
آنها در زیر تاج گل راه می رفتند و گل می افشاندند . و من هم همیشه یکی از آنها بودم . یک روز بعد از اینکه خواهرم لباسم را پرو کردم به جاسینتا گفتم تو برای مراسم عید فردا نمی آیی و برایش توضیح دادم که چطور در آن مراسم گل افشانی می کنم . طفلکی جاسینتا هم از من خواهش می کرد که از خواهر اجازه اش را بگیرم که او هم بتواند بیاید . و دوتایی با هم پیش خوارهم رفتیم تا از او اجازه بگیریم که جاسینتا را هم ببرد . او هم اجازه داد و یک لباس برای جاسینتا انتخاب کرد و آن را به تنش امتحان کرد . و در تمرین خواهرم به ما یاد داد که چگونه بر روی عیسی مسیح گل بریزیم . جاسینتا پرسید آیا ما مسیح را می بینیم . خواهرم گفت بله جناب کشیش او را حمل می کند . جاسینتا از خوشحالی می پرید و می گفت برای رفتن به جشن ثانیه شماری می کند . بالاخره روز موعود فرا رسید و جاسینتا با شور و شوق منتظر بود . هر دو ما نزدیک محراب جا گرفته بودیم . بعدا موقع حرکت در صف ما در کنار تاج گل قدم می زدیم و هر کدام یک سبد پر از گل داشتیم .
از آنجاییکه خواهرم گفته بود باید گلهایمان را بریزیم ، من همه گلهایم را روی عیسی مسیح پاشیدم اما با وجود همه ایما و اشاره یی که به جاسینتا می کردم نتوانستم به او بفهمانم که باید گلهایش را روی مسیح بریزد . او فقط با چشمانش به کشیش خیره شده بود . بعد از اینکه مراسم تمام شد و از کلیسا بیرون آمدیم خواهرم پرسید
جاسینتا تو چرا گلهایت را جلوی عیسی نمی ریختی ؟
چون که من او را ندیدم
بعد جاسینتا از من پرسید :
اما تو عیسی کودک را می دیدی ؟
البته که نه ! مگر نمی دانی که عیسی مسیح در نان مقدس عشای ربانی دیده نمی شود او پنهان است . او کسی است که ما در عشای ربانی دریافتش می کنیم .
آیا تو وقتی در مراسم عشای ربانی هستی با او حرف نمی زنی ؟
چرا حرف می زنم
پس چگونه او را نمی بینی ؟
چون او نامرئی است
من می روم از مادرم بپرسم که من هم می توانم در مراسم عشای ربانی شرکت کنم یا نه
کشیش ناحیه تا زمانی که ده ساله نشده ای این اجازه را به تو نخواهد داد
اما تو ده سالت نشده و به عشای ربانی هم می روی
چون من همه تعلیمات مذهبی ام را بلدم اما تو بلد نیستی
بعدش دو تا دوستم از من خواستند که تعلیمات مذهبی را به آنها هم آموزش بدهم . و من معلم مذهبی آنها شدم . و آنها با شور و حرارت زاید الوصفی درسها را یاد می گرفتند . با وجود اینکه هر سوالی که از من پرسیده می شد به درستی می توانستم جواب بدهم اما وقتی موقع درس دادن رسید دیدم که فقط چند جمله پراکنده به خاطر می آورم . و این باعث شد که یک روز جاسینتا بگوید مطالب بیشتری به ما یاد بده اینها را بلدیم . من باید قبول می کردم که فقط قادر به جواب دادن به سوالاتی بودم که مردم از من می پرسیدند . پس به آنها گفتم از مادرتان اجازه بگیریدکه سر کلاسهای تعلیمات مذهبی کلیسا شرکت کنید و تعلیمات دینی تان را بیاموزید . و آن بچه ها هم که به شدت اشتیاق داشتند که عیسی مسیح پنهان را ملاقات کنند فورا رفتند که از مادرشان اجازه بگیرند و زن عمویم هم با درخواستشان موافقت کرد . اما خیلی هم مایل نبود و می گفت کلیسا تا خانه راه نسبتا زیادی است و در ضمن حتی اگر هم به کلاس بروید کشیش اجازه نمی دهد که مراسم عشای ربانی تان را به جا آورید زیرا هنوز خیلی کوچک هستید و باید تا ده سالگی صبر کنید .
جاسینتا همیشه در مورد عیسی پنهان از من سوال می کرد . و یک روز پرسید چطور ممکن است که عده زیادی از مردم در آن واحد مسیح را دریافت می کنند .
آیا برای هر کس یک قطعه کوچک از مسیح هست ؟ نه . قطعات خیلی یادی از نان مقدس هست و نان عشای ربانی را به همه مردم می دهند و مسیح زنده در همه قطعه نانها حضور دارد . ولی من عجب جواب بی منطقی به بچه دادم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هشتم از بخش جاسینتا
جاسینتا چوپان کوچولو
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1
من حالا دیگر به سنی رسیده بودم که برای نگهداری از گله فرستاده شوم . همه خواهرانم هم وقتی به سن من بودند همین کار را می کردند . خواهر کارولینم حالا دیگر سیزده ساله شده بود و باید برای کار به بیرون می رفت . مادرم مسئولیت نگهداری از گله را به من محول کرد . من اخبار را به دو دوستم جاسینتا و فرانچسکو گفتم و به آنها گفتم که دیگر نمی توانم برای بازی با آنها بیایم . اما آنها نتوانستند این موضوع را بپذیرند . آنها فورا پیش مادرشان رفتند که اجازه بدهد با من بیایند اما مادرشان اجازه نداد . برای ما چاره دیگری به جز جدایی نبود . چیزی نگذشت تا اینکه آنها هر روز در مسیر برگشت من به خانه سر راهم می ایستادند تا در تاریکی شب مرا ببینند . بعد ما با هم به زمین خرمن کوبی می رفتیم و پشت پنجره در انتظار روشن شدن چراغ فرشته ها و چراغ بانویمان می نشستیم . شبهایی که مهتابی نبود ما می گفتیم که روغن چراغ بانویمان تمام شده . برای جاسینتا و فرانچسکو خیلی سخت بود که با نبودن دوست و همنشین سابقشان کنار بیایند . به همین خاطر آنها دوباره و صد باره از مادرشان اجازه می گرفتند که چوپانی گله شان را به آنها بدهد که بتوانند با من باشند . آخر سر ماردشان با وجود اینکه خیلی کوچک بودند اما به امید اینکه از این همه اصرار و تمنای همیشگی آنها راحت شود چوپانی گله شان را به آنها سپرد . در حالیکه برق شادی در چهره هایشان موج می زد نزد من آمدند که اخبار خوش را بدهند و بگویند از این به بعد می توانیم با هم به چرای گله هایمان برویم . هر کس زودتر درب آغلش را باز می کرد باید در باریرو
Barreiro
منتظر می شد که گله دیگر هم سر برسد . باریرو اسم برکه ای بود که در ته دره قرار داشت . هر بار همدیگر را در برکه می دیدیم تصمیم می گرفتیم که برای آن روز گله هایمان را در کجا چرا بدهیم . و بعد هم با خوشحالی با هم می رفتیم انگار که داریم به جشن می رویم . و زندگی چوپانی جاسینتا به این صورت شروع شد . ما با خیال راحت با هم بازی می کردیم و مطمئن بودیم که گوسفندان دور نخواهند رفت . جاسینتا دوست داشت صدایش را که به صورت اکو در کوه پخش می شد بشنود به همین خاطر یکی از سرگرمی های همیشگی ما این بود که از تپه بالا می رفتیم و روی بزرگترین صخره سنگ می نشستیم و اسمهای مختلف را صدا می کردیم و صدای خودمان را می شنیدیم . صدایی که با شفافیت و وضوح بیشتری بر می گشت « ماریا » بود . جاسینتا گاهی
Hail mary
سلام بر مریم مقدس را می گفت و به این صورت فقط کلمه آخر یعنی مریم مقدس اکو می شد . ما همچنین خیلی دوست داشتیم آواز بخوانیم و آهنگهای معروف را می خوانیدم . جاسینتا بیشتر سردهای مذهبی را دوست داشت . مثل سرودهای
Hail Noble Patroness ، Virgin PureAnjos ، Anjos Angels Sing With Me
ما خیلی رقص را دوست داشتیم . همینطور هر آلت موسیقی که توسط سایر چوپانان نواخته می شد . جاسینتا با وجود کوچکی اش استعداد زیادی در رقص داشت . به ما گفته بودند که بعد از ناهار تسبیح بگوییم . اما از آنجا که اگر همه روز را بازی می کردیم کممان بود یک راه خوب برای زود تمام کردن تسبیح پیدا کرده بودیم . ما تند تند دانه های تسبیح را در دستمان می چرخانیدم و می گفتیم
Hail mary … hail mary … hail mary
سلام بر مریم مقدس . و وقتی یک دور تسبیح تمام می شد در دور بعد می گفتیم
Our Father
خدای پدر .
واین بود که در یک چشم بر هم زدن ذکرمان تمام می شد .
جاسینتا عادت داشت بچه گوسفندهای کوچولو را محکم بغل کند و در دامنش بنشاند و نوازششان کند و ببوسد و شب موقع برگشتن تمام راه آنها را در آغوش بگیرد . که خسته نشوند . یک روز موقع برگشتن جاسینتا در وسط گله راه می رفت
من پرسیدم جاسینتا وسط گله چکار می کنی ؟ او گفت من می خواهم مثل عیسی مسیح در آن عکس مقدس که به ما دادند وسط گله باشم . او در آن عکس درست وسط گله است و یکی از گوسفندان را درست مثل من در آغوش دارد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت نهم از بخش جاسینتا
اولین تجلی
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
عزیزان حالا دیگر تقریبا می دانید که هفت سال اول زندگی جاسینتا چگونه سپری شد . تا اینکه سپیده دم روز سیزدهم می فرا رسید که مثل روزهای دیگر یک روز خوب و قشنگ و صاف و آفتابی بود . آن روز حسب اتفاق « البته اگر در سیستم خلقت به چیزی به نام شانس یا اتفاق عقیده داشته باشیم » تصمیم گرفتیم برای چرای گوسفندانمان به کوا دا ایرا برویم . کوا دا ایرا زمینی متعلق به والدینم بود . و باید از باریرو
Barreiro
که قبلا در موردش گفته بودم رد می شدیم و برای اینکار باید از یک زمین لم یزرع پهناور مردابی می گذشتیم که مسافتمان را دو برابر می کرد . و باید خیلی آهسته حرکت می کردیم که گوسفندان بتوانند از علفهای راه بخورند . حوالی ظهر بود که به کوا دا ایرا رسیدیم . در اینجا برای توضیح مجدد اینکه بانو چطور ظاهر شد وقت را تلف نمی کنم زیرا همه شما به خوبی داستانش را می دانید . شما عزیزان می دانید که جاسینتا چقدر معصوم و بی گناه بود . قبل از اینکه در مورد این بخش از زندگی جاسینتا بنویسم ، باید بگویم که در تجلیات بانوی ما موضوعاتی وجود داشت که ما تصمیم گرفتیم هرگز در موردش به هیچ کس چیزی نگوییم . در اینجا باید بگویم که جاسینتا آنقدر عاشقانه مجذوب مسیح و ریاضت کشیدن و گناهکاران بود که خود را سخاوتمندانه برای گناهکاران فدا کرد و رنج کشید . آن روز بعد از ظهر وقتی ما متفکر و مسحور و شگفت زده داشتیم نگاه می کردیم جاسینتا ناگهان با شور و اشتیاق گفت چه بانوی زیبایی . من آن روز گفتم که می دانم چه اتفاقاتی خواهد افتاد شما نباید به هیچ کس چیزی را که امروز دیدیم بگویید . او گفت نه نگران نباش من نمی گویم . روز بعد فرانچسکو شتابان نزد من آمد و گفت که جاسینتا دیشب همه ماجرا را در خانه تعریف کرده است . جاسینتا فقط به اتهاماتش گوش می داد . و من به او گفتم حالا می بینی که همه اتفاقات ناخوشایندی که پیش بینی می کردم به وقوع خواهد پیوست . و او با چشمان اشکبار گفت که چیزی درونم بود که نمی توانستم ساکت باشم . من گفتم خوب حالا گریه نکن و دیگر هیچ چیز در مورد مطالبی که بانویمان گفت به هیچ کس نگو .
اما من همین حالا همه را گفته ام
تو چه گفته ای ؟
من گفتم که بانو قول داد ما را به بهشت ببرد.
تو اینها را گفتی ؟
مرا ببخش دیگر در موردش چیزی به کسی نمی گویم
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت دهم از بخش جاسینتا
تفکر عمیق در مورد جهنم
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
آن روز وقتی به چراگاه رسیدیدم جاسینتا رفت و روی تخته سنگی نشست و غرق در تفکر شد .
جاسینتا بیا و با ما بازی کن
من نمی خواهم امروز بازی کنم
چرا ؟
چون می خوام فکر کنم . بانو به ما گفت که هر روز تسبیح بگوییم و قربانی بدهیم . از این پس هر بار که تسبیح می گوییم باید ذکر
Hail mary
و خدای پدر
Our father
را بگوییم و اما در مورد قربانی . ما چطور باید قربانی بدهیم ؟
فرانچسکو فورا فکری به سرش زد و گفت می توانیم از این به بعد ناهارمان را نخوریم و به گله بدهیم و بدون ناهار سر کنیم . ظرف دو دقیقه تمام ناهار بین بین گله پخش شد . و در آن روز روزه گرفتیم .
جاسینتا روی صخره سنگ نشسته بود و عمیقا متفکر بود . او پرسید
بانو گفت خیلی از افراد به جهنم می روند . راستی جهنم چیست ؟
جهنم یک گودال خیلی عمیق است که پر از حیوانات وحشیست و با آتشی مهیب مشتعل است . و مردمانی به آنجا می روتد که مرتکب گناه می شوند و اقرار به گناه خود نمی کنند . این توضیحی بود که مادرم در مورد جهنم به من داده بود .
آیا آنها هرگز از جهنم بیرون نمی آیند ؟
نه !
یعنی حتی بعد از گذشت سالهای سال هم بیرون نمی آیند ؟
نه جهنم هرگز تمام نمی شود
آیا بهشت هم تمام نمی شود
نه بهشت و جهنم ابدی هستی توجه داری ؟
این برای اولین بار بود که ما روی جهنم و ابدی بودن آن متمرکز می شدیم . جاسینتا حتی در وسط بازی هم می پرسید آیا جهنم حتی بعد از خیلی سال به پایان نمی رسد . و آیا مردمی که در جهنم می سوزند خاکستر نمی شوند و نمی میرند ؟ گناهکاران بینوا ما باید خیلی برای آنها دعا کنیم و قربانی بدهیم . و ادامه داد
و آن بانو چقدر خوب و مهربان بود . او به ما قول داد که ما را با خود به بهشت ببرد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت یازدهم از بخش جاسینتا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
جاسینتا آنقدر این مسئله قربانی شدن برای بازگشت گناهکاران را خوب فهمیده بود که هیچ فرصتی را برای قربانی شدن از دست نمی داد . دو خانواده در مویتا
Moita
بودند که بچه هایشان برای گدایی به در خانه مردم می رفتند . یک روز وقتی داشتیم با گله مان رد می شدیم آنها را در راه دیدیم . جاسینتا تا آنها را دید فورا گفت بچه ها بیایید ناهارمان را به عنوان قربانی برای توبه گناهکاران به این بچه های فقیر بدهیم . و دوید و رفت غذا را به آنها داد . بعد از ظهر آن روز جاسینتا گفت که خیلی گرسنه هستم . چند تا درخت بلوط همیشه سبز و بلوط آنجا نزدیک ما بود . میوه درختهای بلوط ( مازو ) هنوز کاملا سبز بود با این حال به جاسینتا گفتم می توانیم از اینها بخوریم . فرانچسکو از درخت بلوط همیشه سبز بالا رفت که جیبهایش را پر کند . اما جاسینتا به خاطر آورد که ما می توانیم از میوه بلوط که تلخ تر و بدمزه تر است بخوریم و به این نحو یک قربانی بدهیم . و ما آن بعد از ظهر از آن خوراک لذیذ لذت بردیم . جاسینتا به این صورت یک قربانی دیگر طبق معمول همیشه داد . جاسینتا معمولا میوه های درختان بلوط و زیتون را از درخت می چید . یک روز من به او گفتم جاسینتا از اینها نخور خیلی تلخ است و او گفت اما من به همین خاطر است که آن را می خورم تا به این صورت برای تغییر گناهکاران قربانی بدهم . و این تنها روزی نبود که ما روزه گرفتیم . ما قرار گذاشتیم که از این پس هر بار کودک فقیری دیدیم غذایمان را به او بدهیم . و آنها از گرفتن چنین صدقه ای خیلی خوشحال می شدند . و همیشه سعی می کردند با ما ملاقات کنند . آنها همیشه در مسیر جاده منتظر ما می ایستادند . و جاسینتا تا آنها را می دید می دوید و همه ناهارمان را به آنها می داد و از این کارش شاد بود . یک روز تنها غذایی که با خودمان داشتیم میوه درخت کاج و دانه های توتی بود که به اندازه یک دانه زیتون بودند و در پای گلها روییده بود بود و مقداری هم شاه توت و قارچ داشتیم که از پای درختهای کاج جمع کرده بودیم . الان اسم این گیاهان را یادم نیست . اگر در زمینهای پدر و مادرمان میوه قابل استفاده ای بود آنها را می چیدیم و می خوردیم . عطش جاسینتا برای قربانی دادن پایان ناپذیر می نمود . یک روز یکی از همسایه ها یک زمین خوبی را برای چرای گوسفندان به مادرم معرفی کرد . با وجود اینکه آنجا خیلی دور بود و چله تابستان هم بود مادرم با آن پیشنهاد موافقت کرد و مرا برای چرای گله به آنجا فرستاد .
مادرم گفت ناهارتان را در سایه درختان بخورید و آنجا هم یک رودخانه هست که گوسفندان می توانند از آن آب بنوشند . در راه دوباره همان بچه های فقیر را دیدیم . جاسینتا دوید و ناهارمان را طبق معمول به عنوان صدقه به آنها داد . روز خوبی بود اما خورشید خیلی سوزان بود و به نظر می رسید که در آن زمین خشک و لم یزرع همه چیز را می سوزاند . ما از تشنگی هلاک شده بویدم . و حتی یک قطره آب برای نوشیدن نداشتیم اول خواستیم این را هم به عنوان قربانی تقدیم خداوند کنیم . اما عصر دیگر طاقت نیاوردیم . نزدیک ما یک خانه بود و من به دوستانم پیشنهاد دادم که بروم و از آن خانه کمی آب بگیرم .
آنها موافق بودند رفتم و درب خانه را زدم و یک خانم مسن کوچک اندام در را به رویم باز کرد او نه تنها یک پارچ آب به من داد که مقداری نان هم داد که با تشکر قبول کردم . به طرف دوستانم دویدم که غذاها را تقسیم کنم و پارچ آب ار به فرانچسکو دادم . و گفتم بنوش اما فرانچسکو جواب داد من نمی خورم
چرا ؟
می خواهم برای بازگشت گناهکاران رنج بکشم
جاسینتا تو بیا بخور
اما من هم می خواهم برای توبه گناهکاران این قربانی را به حضور خداوند تقدیم کنم .
بعد من هم پاچ آب را در حفره ای میان سنگها خالی کردم که گله بتوانند از آبش بخورند . و رفتم که پارچ را به صاحبش پس بدهم . گرما به شدت بیشتر و بیشتر می شد . صدای ریز جیرجیرکها و ملخها با صدای قورباغه ها در برکه مجاور در هم آمیخته شده بود و غوغای و همهمه غیر قابل تحملی را به وجود آورده بود . جاسینتا که دخترک ضعیفی بود و در اثر کمبود آب و غذا ضعیف شده بود طاقت نمی آورد . و با همان سادگی و بی آلایشی که همیشه داشت به من گفت :
به جیرجیرکها و قورباغه ها بگو ساکت شوند من سرم خیلی درد می کند .
فرانچسکو گفت آیا نمی خواهی برای بازگشت گناهکاران قربانی بدهی ؟
کودک معصوم سرش را بین دو دستش گرفت و گفت بله می خواهم بگذار بخوانند .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت دوازدهم از بخش جاسینتا
مخالفت خانواده
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام که این فصل از کتاب مربوط به خاطرات لوسیا از دختر عمویش جاسینتاست
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima1/
داستان ماجراهای اتفاق افتاده ، پخش شده بود . مادرم نگران شده بود و می خواست به هر قیمتی که شده کاری کند که من حرفهایم را پس بگیرم . یک روز قبل از اینکه گله را به چرا ببرم او می خواست مرا وادار کند که اعتراف کنم دورغ گفته ام . برای رسیدن به هدفش ، هم از راه ناز و نوازش وارد می شد و هم از طرق تهدید و دعوا و حتی کتک با دسته جارو . و در عوض چیزی جز سکوت و گاها تصدیق حرفهای قبلیم چیزی عایدش نمی شد . بالاخره اجازه داد بروم و گله را به چرا ببرم و گفت در طول روز به حرفهایم فکر کن من هرگز کوچکترین حرف دروغی را از طرف بچه هایم تحمل نخواهم کرد . چه رسد به دروغ به این بزرگی . و به من اخطار داد که بعد از ظهر وادارم می کند به نزد مردمی که فریبشان داده ام بروم اعتراف کنم که دورغ گفته ام و از آنها عذر خواهی کنم . من با گله رفتم و در راه دوستانم را دیدم که منتظرم بودند . وقتی آنها مرا دیدند که دارم گریه می کنم آمدند و گفتند چرا گریه می کنم . من هم هر آنچه که اتفاق افتاده بود برایشان تعریف کردم . و آخرش گفتم حالا به من بگویید چه باید بکنم . مادرم می خواهد به هر قیمتی که شده مرا وادار کند بگویم حرفهایم دروغ بوده . اما من چگونه می توانم این کار را بکنم .
فرانچسکو به جاسینتا گفت حالا دیدی اینها همه تقصیر توست . چرا ماجرا را به آنها گفتی ؟
طفلکی جاسینتا اشک در چشمانش جمع شد و زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و از ما معذرت خواهی کرد . او در حالیکه گریه می کرد گفت من اشتباه کردم اما دیگر از این به بعد به هیچ کس حرفی نخواهم زد . و شما عزیزان حتما می دانید که چه کسی چنین فروتنی را به جاسینتا آموخته بود . شاید او این تواضع را از برادران و خواهرانش آموخته باشد که وقتی برای اولین مراسم عشای ربانی می روند در حضور پدر و مادرشان زانو می زنند و طلب بخشش می کنند . اما به عقیده من جاسینتا برکت فراوان و اطلاعات در مورد خداوند و طریق زهد و پرهیزگاری را از بانویمان آموخته بود .
اندکی بعد کشیش ناحیه به دنبال ما فرستاد که در مورد قضایا سوالاتی بپرسد و جاسنتا تمام مدت سرش را پایین گرفته بود و حرف نمی زد و کشیش با تلاش فراوان موفق شد او را وادار به گفتن یکی دو کلمه حرف کند .
وقتی که بیرون آمدیم من گفتم جاسینتا چرا به کشیش هیچ جوابی نمی دادی ؟
چون به شما قول دادم که هرگز در این مورد به کسی چیزی نگویم .
یک روز جاسینتا پرسید ما چرا نمی توانیم به دیگران بگوییم که بانو از ما خواست برای بخشش گناهکاران قربانی بدهیم ؟
در آن صورت آیا از ما نمی پرسند که چگونه قربانی می دهیم ؟
هر چه موضوع پیشرفت می کرد مادرم هم بیشتر نگران می شد . او یک روز یک ترفند جدید برای وادار کردن من به پس گرفتن حرفهایم بکار برد . یک روز صبح زود او مرا صدا کرد و گفت باید با او به خانه کشیش ناحیه بروم . و گفت وقتی به آنجا رفتیم زانو بزن اعتراف کن که حرفهایت دورغ بوده و طلب بخشش کن . وقتی از کنار خانه عمویم رد می شدیم مادرم برای چند دقیقه به خانه آنها رفت . و این برای من فرصتی بود که جاسینتا را ببینم و به او شرح ماجرا را بگویم . جاسینتا وقتی مرا آنچنان نگران و ناراحت دید چند قطره اشک ریخت و گفت من الان فرانچسکو را خبر می کنم که با هم به کنار چاه برویم و برای تو دعا کنیم . وقتی برگشتی بیا آنجا ما آنجا در انتظار تو هستیم . موقع برگشتن من دوان دوان به طرف چاه آب رفتم و آن دو را دیدم که آنجا زانو زده اند و در دعا هستند . وقتی مرا دیدند جاسینتا دوید و مرا در آغوش کشید و گفت حالا می بینی ما نباید از چیزی بترسیم بانو همیشه با ماست . او دوست خوب ماست .
از وقتیکه که بانو گفت به حضور عیسی مسیح قربانی بدهید ، هر بار که در مشکلی می افتادیم یا تصمیم داشتیم قربانی بدهیم جاسینتا می گفت آیا به عیسی گفته اید که این قربانی رابه خاطر عشق به او تقدیمش می کنید ؟ و اگر می گفتم نه او می گفت من به او خواهم گفت . او دستهایش را به هم گره می زد چشمانش را به طرف آسمان می دوخت و می گفت
آه عیسی مسیح این قربانی برای عشق به تو و بازگشت گناهکاران است .
کتاب فاطیما از زبان لوسیا – بخش 13 از فصل جاسینتا
عشق به پاپ
یک بار دو کشیش برای پرس و جو به دیدار ما آمده بودند . آنها به ما توصیه کردند که برای پاپ دعا کنیم . جاسینتا سوال کرد که پاپ چه کسی است ؟ و دو کشیش مهربان برای ما توضیح دادند که پاپ کیست و چقدر به دعای ما محتاج است . از آن پس جاسنتا آنقدر به پاپ علاقمند شده بود که هر بار که قربانیی به حضور عیسای مسیح تقدیم می کرد نام پاپ را نیز می آورد . و همیشه در پایان تسبیحاتش سه مرتبه به نیت پاپ می گفت :
دورد بر مریم مقدس . بعضی اوقات بعد از این دعا می گفت چقدر دوست دارم یک بار پاپ را از نزدیک ببینم . افراد زیادی به دیدا ما می ایند اما پدر مقدس « پاپ » هرگز به ملاقات ما نیامده است . او با سادگی کودکانه اش گمان می کرد پاپ هم مثل افراد عادی می تواند به سفر برود .
یک بار برای پدر و عمویم از طرف فرماندای احضاریه آمد که فردا صبح با ما نفر آنجا حضور داشته باشیم . عمویم گفت من بچه هایم را نمی برم . نمی خواهم آنها را به هیچ دادگاهی ببرم . آنها هنوز آنقدر بزرگ نشده اند که در قبال کارهایشان پاسخگو باشند . و علاوه بر این توان آمدن یک چنین راه طولانی را تا ویلا نوا دا اروم
آن هم با پای پیاده ندارند . من خودم می روم ببینم چه می خواهند . آما پدر من عقیده دیگری داشت . او می گفت
« اما من دخترم را می برم . باید خودش جواب آنها را بدهد من از کارش سر در نمی آورم .»
آنها از این شرایط برای ترساندن بیشتر ما سو استفاده می کردند . صبح روز بعد وقتی به در خانه عمویم رسیدیم پدرم چند دقیقه دم در منتظر شد تا عمویم بیاید . من به طرف اتاق جاسینتا دویدم که با او خداحافظی کنم چون فکر می کردم این آخرین دیدار ماست . جاسینتا هنوز در رختخواب بود . من دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم . کودک بینوا در حالیکه بغض کرده بود و اشک می ریخت گفت اگر خواستند تو را بکشند بهشان بگو من و فرانچسکو هم مثل تو هستیم و ما هم می خواهیم با تو بمیریم . الان من و فرانچسکو به چاه آب می رویم و در آنجا با تمام توان برای تو در دعا خواهیم بود . وقتی که شب برگشتم فورا به طرف چاه آب رفتم . آنجا هر دوشان را دیدم که کنار لبه چاه آب زانو زده اند و آرنجهایشان را به لبه چاه تکیه داد ه اند و سرشان را بین دستانشان گرفته اند و به تلخی می گریند . وقتی مرا دیدند با هیجان فریاد زدند : تو برگشتی ؟! الان خواهرمان آمد از چاه آب بکشد او به ما گفت تو را کشته اند . ما خیلی برای تو دعا کردیم و خیلی گریه کردیم .
----------------------------------------------
کتاب فاطیما از زبان لوسیا – بخش 14 از فصل جاسینتا
حبس در زندان اروم
چند وقت بعد ما در زندان اروم حبس شدیم. چیزی که فکر جاسینتا را خیلی به خود مشغول کرده بود این بود که پدر و مادرش آنها را ترک کرده اند و جاسینتا از این بابت خیلی غصه می خورد . او در حالیکه گریه می کرد و اشکهای از چانه اش می چکید می گفت:
نه والدین تو و نه والدین ما به ملاقاتمان نمی آیند . آنها دیگر برای ما نگران نمی شوند .
فرامچسکو می گفت:
غصه نخور می توانیم این رنجمان را به عنوان غرامت گناهان گناهکاران تقدیم حضور خداوند کنیم . و بعد چشمانش را می بست و دستهایش را بالا می برد و اینچنین دعا می کرد :
آه ای عیسی مسیح رنجهایمان را به خاطر عشق به تو و توبه گناهکاران تقدیم می کنیم .
و جاسینا اضافه می کرد :
و همینطور به نیت پاپ و برای جبران گناهانی که در حضور قلب مقدس حضرت مریم صورت پذیرفته است .
در زندان مدتی ما را از هم جدا کرده بودند ولی دوباره هر سه مان را در یکی از سلولهای زندان انداختند . آنها به ما گفتند به زودی شماها را زنده زنده در روغن سرخ می کنیم . جاسینا که این خبر را شنید محزون شد و به گوشه ای رفت . او داشت از پنجره بازار داد و ستد گاو و گوسفندها را نگاه می کرد . من ابتدا فکر کردم با این کار می خواهد ذهنش را از افکار مزاحم پاک کند و به چیز دیگری فکر کند . اما به زودی فهمیدم دارد گریه می کند کنارش رفتم و او را به طرف خودم کشیدم و پرسیدم چرا گریه می کنی ؟ گفت : چون ما به زودی می میریم و خانواده هایمان را نمی بینیم حتی مادرانمان را هم نخواهیم دید . او در حالیکه صورتش غرق در اشک شده بود گفت من می خواهم مادرم را ببینم . گفتم نمی خواهی این رنج را برای جبران گناهان گناهکاران قربانی بدهی ؟ او گفت چرا بعد در حالیکه صورتش غرق در اشک بود دستهای کوچکش را به هم گره کرده و بالا برد و گفت : آه عیسای من این رنج به خاطر عشق به توست و برای جبران گناهان گناهکاران . برای پاپ و به عنوان جبرای گناهانی که در حضور قلب مقدس مریم باکره انجام شده است . زندان بانهایی که این صحنه را دیدند سعی داشتند ما را تسلی بدهند . آنها گفتند تنها کاری که باید بکنید این است که راز فاطیما را به فرماندا بگویید و خلاص شوید . چه اهمیتی دارد که بانو خواسته است اسرار را فاش نکنید . جاسینتا خیلی محکم و قاطع جواب داد هرگز ! من ترجیح می دهم بمیرم و این کار را نکنم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت یبیست و یکم
یک مهمان قد بلند
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
اگر اشتباه نکنم در طول همین ماه بود که یک مرد بسیار قد بلند به خانه مان آمد . او آنقدر قدش بلند بود که من از ترس می لرزیدم . وقتی او را دیدم که داشت به دنبال من می گشت و برای رد شدن از در دولا شده بود فکر کردم گرفتار یک سرباز آلمانی شده ام . ما در آن زمان در حال جنگ بودیم و بزرگترها گاهی برای ترساندن بچه های می گفتند الان یک سرباز آلمانی می آید که تو را بکشد . و من فکر کردم که ساعت آخر عمرم فرا رسیده است . حتی وقتی آن مرد قد بلند سعی می کرد مرا آرام کند ترس من فروکش نمی کرد . او مرا بر روی زانویش نشاند و با مهربانی از من سوال می کرد . وقتی سوالاتش تمام شد از مادرم اجازه خواست که من او را به محل تجلی بانو ببرم و با او دعا کنم و بعد از اینکه مادرم اجازه داد ما راهی شدیم . در تمام طول مسیر من از اینکه با یک غریبه هستم در وحشت بودم اما این فکر مرا آرام می کرد که اگر او مرا بکشد من به ملاقات خداوند و بانویمان خواهم رفت . وقتی به آنجا رسیدیدم او زانو زد و از من خواست همراه او تسبیح بگویم و از بانو خواست که لطف خاصش را شامل حال او کند و او را به آرزویش برساند . و خواسته اش هم این بود که یک دختر جوان موافقت کند که با او پیمان زناشویی ببندد . من از این درخواست مرد تعجب کرده بودم و با خودم فکر می کردم اگر آن خانم هم به اندازه من از این مرد قد بلند بترسد محال است بله را بگوید . وقتی دعایمان تمام شد مرد خوب بیشتر راه را تا خانه همراهیم کرد و بعد خیلی دوستانه با من وداع گفت . من هم که خیلی ترسیده بود با ترس و لرز تا خانه عمویم دویدم و هنوز می ترسیدم که او برگردد .
در روز 13 اکتبر بعد از تجلی مریم مقدس در بین ازدحام جمعیت من ناگهان خود را در میان بازوان همین آقا یافتم و غافلگیر شدم . و از آن بالا ، سرهای همه مردم را می دیدم . و این باعث خشنودی همه افراد کنجکاوی بود که آمده بودند مرا ببینند اما موفق نمی شدند . بعد از مدتی این آقای مهربان که زیر پایش را نمی توانست ببیند سکندری خورد و افتاد البته من نیفتادم چون سیل عظیم جمعیت که اطراف ما را احاطه کرده بود مرا گرفتند . مردم فورا مرا گرفتند و آن مرد خوب هم ناپدید شد . مدتی بعد از این ماجرا دوباره آن مرد خوب را دیدم . این بار به همراه همان دختر مورد نظرش که حالا دیگر همسر قانونی او بود . او آمده بود که باکره مقدس را بابت برکت بزرگی که عطایش کرده بود سپاس گوید و همچنین برای زندگی آینده شان هم لطف و برکت بانو را می طلبید . این مرد جوان الان دکتر تورس نواس است و اسم او کارلوس مندس است .
Dr. Carlos Mendes of Torres Novas
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیست و دوم
13 اکتبر
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
و حالا عزیزان به 13 اکتبر می رسیم . و همه شما از وقایع آن روز و حرفهایی که بانوی ما در 13 اکتبر گفت با خبر هستید . یکی از صحبتهای مریم باکره که اثر ماندگاری بر قلب من باقی گذارد این بود . بیشتر از این از فرامین خداوند سرپیچی نکنید زیرا تا همین الان هم به حد زیادی از او نافرمانی شده است .
چه درخواست حساس و چه شکایت دوست داشتنی .چه کسی در رساندن صدای مادر آسمانیمان به همه فرزندانش در دنیا مرا یاری خواهد کرد .
شایعه شد که نیروی پلیس در صدد درست در نزدیکی مکان تجلی مریم مقدس یک بمب منفجر کند . و این موضوع حتی ذره ای مرا به وحشت نینداخت . و به عموزاده هایم با شور واشتیاق گفتم چقدر عالی خواهد شد اگر هر سه ما با هم از همانجا به ملاقات خداوند و بانوی بهشتی برویم . ولی والدینم خیلی از این موضوع ترسیده بودند . و آنها برای اولین بار خواستند مرا تا به آنجا بدرقه کنند که اگر دخترشان بمیرد آنها هم همراه او بمیرند . پدرم خودش مرا در آغوش گرفت و به مکان تجلی بانو برد . ولی از همان لحظه ظاهر شدن بانو تا شب که همراه خانواده به خانه برگشتم دیگر او را نگاه نکردم .
من بعد از ظهر آن روز را با عمو زاده هایم سپری کردم . ما درست به مثابه موجودات عجیب الخلقه ای بودیم که همه می خواهند آنها را ببینند و سوال بارانشان کنند . موقع شب من دیگر از آن همه سوالات و بازجویی ها خسته شده بودم . حتی تا شب هنگام هم مراجعات مردم تمام نشده بود . خیلی از مردمی که موفق نشده بودند سوالاتشان را از من بپرسند تا صبح انتظار کشیدند که نوبتشان برسد . حتی خیلی ها می خواستند همان شب مرا ببینند اما من که خستگی امانم را بریده بود روی کف اتاق افتادم و خوابم برد .
سوالات مردم در روز بعد و رزوهای بعد همین طور ادامه داشت . از آن پس مردم مدام به کوا دا ایرا می رفتند و حمایت مادر آسمانی را طلب می کردند . همه می خواستند سه کودک فاطیما را ببینند و از آنها سوال کنند و همراه آنها تسبیح بگویند . من در آن زمان از اینکه همان وقایع را دوباره و صد باره تکرار کنم و مدام با مردم دعا کنم خسته شده بودم . و همیشه می خواستم بهانه ای بیاورم و عذر خواهی کنم و فرار کنم . ولی مردم آنقدر بر روی خواسته شان پافشاری می کردند که امکان فرار برایم وجود نداشت. و دعای همیشگی ام را زیر لب می خواندم که خداوند همه این رنجهایم به خاطر عشق به تو و جبران گناهانیست که در حضور قلب معصوم مریم باکره و خداوند انجام شده و برای تغییر و توبه گناهکاران است .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیست و سوم
سوالات کشیشها
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
در آن فصل از کتاب که در مورد عموزاده ام جاسینتا نوشته بودم توضیح داده بودم که دو کشیش به دیدار ما آمده بودند و از ما خواستند برای پاپ که نیاز مبرمی به دعا دارد دعا کنیم . و از آن پس هر بار قربانی به درگاه خداوند تقدیم می کردیم و یا دعا می کردیم حتما در مورد پاپ هم از خداوند تقاضای رحمت داشتیم . و برای او دعا می کردیم . عشق ما نسبت به پاپ روز به روز بیشتر می شد تا اینکه یک روز کشیش ناحیه به مادرم گفت که احتمالا لوسیا لازم است به روم برود و دیداری با پاپ داشته باشد و از ناحیه او بازجویی شود . من آنقدر خوشحال شده بودم که با شادی دست می زدم و فورا رفتم این خبر خوب را به عمو زاده هایم بدهم و به آنها گفتم آیا این عالی نیست که من می توانم بروم و ملاقاتی با پاپ داشته باشم . آنها بغض کردند و با گریه گفتند ما نمی توانیم بیاییم اما می توانیم رنجمان را به عنوان قربانی به حضور خداوند تقدیم کنیم .
کشیش ناحیه برای آخرین بار از من سوال و جواب کرد . وقایع در موعد مقرر به پایان خود رسیده بود و او هنوز نمی توانست نظر قطعی خود را در مورد جریانات اتفاق افتاده اعلام کند . او حتی تا حدودی ناخشنودی خود را از اوضاع نشان می داد . که چرا همه این مردم به نقطه ای بیابانی مانند کوا دا ایرا می روند و در آنجا خود را روی زمین می اندازند و دعا می کنند در حالیکه خدای زنده در محراب کلیسا کاملا رها شده و محراب کلیسا متروک شده است . مرد پولهایشان را به زیر درخت بلوط همیشه سبز
holm oak
در کوا دا ایرا می اندازند در حالیکه کلیسای ما که در حال تعمیر است برای مخارجش پول کافی ندارد . من کاملا درک می کردم که او چرا این صحبتها را می کند اما از دست من کاری بر نمی آمد . من اگر قدرتش را داشتم مردم را به سوی کلیسای ناحیه سوق می دادم اما از آنجا که کاری از دستم بر نمی آمد این رنجم را نیز به عنوان قربانی به حضور خداوند تقدیم کردم .
از آنجا جاسینتا همیشه عادت داشت در مقابل زائران سرش را پایین بیندازد و چشمانش را به زمین بدوزد و به سختی کلمه ای حرف بزند این همیشه من بودم که باید سوالات بی پایان زائران را جواب می دادم . و به همین دلیل همیشه من به خانه کشیش ناحیه احضار می شدم . یک بار کشیشی از کورس نواس
Torres Novas
به ملاقات من آمد . و از من سوال و جواب کرد و بعد شرح بازجویی اش را آنقدر با جزئیات و مفصل نوشت که من احساس کردم می خواهد ایرادی از من بگیرد از آن پس در مورد رازهایی که پوشیده نگاه داشته بودیم دچار نوعی احساس وسواس و نگرانی شدم . و در مورد این موضوع با عمو زاده هایم مشورت کردم . و از آنها پرسیدم نمی دانم یعنی ما اشتباه می کنیم که همه چیز را به آنها نمی گوییم وقتی آنها مدام می پرسند که آیا بانو حرف دیگری به شما نگفت ؟ آیا اینکه ما در جواب فقط می گوییم که بانو رازی را به ما گفت دروغ گفته ایم که در مورد بقیه ماجرا چیزی نمی گوییم . و جاسینتا گفت نمی دانم تو فقط می خواهی که چیزی نگویی و من هم می خواهم همین کار را بکنی . من گفتم چرا آنها اینقدر از ما سوال می کنند این چه جور ریاضتیست که ما تحمل می کنیم . و این شاید آخرین درد ما بعد از این همه سلسله مشکلاتمان باشد . ببین اگر تو ساکت می بودی و یک کلمه حرف نمی زدی کسی نمی فهمید که ما بانو را دیده ایم و با او حرف زده ایم یا فرشته را دیده ایم و لزومی هم نداشت کسی در این مورد چیزی بداند .
کودک بینوا همین که این استدلال مرا شنید شروع به گریه کرد و از من عذر خواهی کرد . بنابراین من در بیم و تردیدم تنها ماندم و نمی دانستم چطور می توانم مشکلم را حل کنم . اندکی بعد کشیش دیگری آمد او از سانتارم
Santarem
آمده بود . به نظرم او هم برادر کشیش اولی بود که در موردش گفتم یا اینکه حداقل به نظر می رسید قبلا در مورد موضوع با هم صحبت کرده اند و تبانی کرده اند . زیرا همان سوالات را از من می پرسید و به همان صورت سعی داشت مرا گول بزند مسخره ام می کردم به حرفهایم می خندید و مرا دست می انداخت . در حقیقت آنها از نظر قد و قواره و چهره بسیار به هم شبیه بودند . بعد از بازجویی ترس و دو دلی من بیشتر از همیشه بود . و من به درستی نمی دانستم چه چاره ای بیندیشم . و مدام از خداوند و بانویمان می خواستم که مرا راهنمایی کنند . و اینچنین دعا می کردم
آه خداوند من و مادر بهشتی عزیزم . شما می دانید که من نمی خواهم به واسطه دروغ گفتن از فرمان شما سرپیچی کنم . ولی می دانید که این درست نیست که همه اسراری را که به من گفته اید فاش کنم .
و در بحبوحه این سرگردانی خیلی خوشحال بودم که با کشیش اولیوا
Olival
صحبت کردم . نمی دانم چرا اما نسبت به او به طور فطری حس اطمینان و اعتماد می کردم و تردید و دو دلی ام را با او در میان گذاشتم . من در قسمت مربوط به جاسینتا توضیح دادم که او چطور به من آموخت که اسرار را فاش نکنیم . او همچنین در مورد زندگی روحانی درسهای دیگری هم به ما آموخت . و از همه مهمتر به ما یاد داد چطور از خوشی های خود به خداوند ببخشیم و از هر راه ممکن هدایا و قربانی های خود را به حضور او تقدیم کنیم . مثلا می گفت فرزندانم اگر خوراکی را خیلی دوست دارید آن را نخورید و به جایش چیز دیگری بخورید . و به این صورت قربانی خود را به حضور خداوند تقدیم کنید یا مثلا اگر دوست دارید بازی کنید این کار را نکنید و قربانی کوچکی به خداوند تقدیم کنید . اگر مردم از شما سوال می کنند و نمی توانید از جواب دادن طفره بروید بدانید این نیز یک قربانی از طرف خداوند است .
این کشیش قدیس با زبانی صحبت می کرد که من به خوبی منظورش را می فهمیدم و به همین خاطر خیلی به او عشق می ورزیدم . من هرگز او را فراموش نکردم . از آن پس او هیمشه با من در ارتباط بود یا به دیدنم می آمد و گهگاهی هم از طریق یک بیوه زن پارسا به نام سونورا امیلیا
Sonora Emillia
با من در ارتباط بود . آن خانم در دهکده ای در مجاورت الیوال
Olival
زندگی می کرد . او خیلی دیندار بود و معمولا به کوا دا ایرا می رفت و در آنجا دعا می کرد . او گهگاه به خانه مان می آمد و اجازه مرا می گرفت و مرا چند روزی با خودش به خانه اش می برد . و در آنجا هم با کشیش ویکار
Vicar
آشنا شدیم او هم لطف می کرد و مرا برای دو سه روز به خانه خواهرش دعوت می کرد . و آنقدر صبور بود که در آن مواقع تمام ساعاتش را با من می گذراند . و دروس زهد و پرهیزگاری به من می آموخت و با نصایحش راهنمایی ام می کرد . در زمانی که من در مورد معلم روحانی چیزی نمی دانستم باید بگویم که او اولین راهنمای روحانی من بود . و به همین خاطر لحظاتی را که با او گذراندم گرامی می دارم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیست و چهارم
لوسیا بعد از تجلیات به مدرسه می رود
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
عزیزان تا به اینجا من بیان منطقی و استدلالی داشته ام و خیلی از مواردی را که باید می گفتم نگفته ام . اما من طبق خواسته شما می نویسم تنها مواردی را که به خاطر می آورم به زبان خیلی ساده می نویسم . و بدین گونه نگران سبک و شیوه نگارش هم نیستم . و به این طریق فرمانبرداری من هم بیشتر است و خداوند و قلب معصوم مریم باکره هم خشنودترند . حالا به جریانات خانه و والدینم بر می گردم خدمت شما عرض کرده بودم که مادرم گله مان را فروخت . ما فقط سه تا از گوسفندانمان را نگاه داشته بودیم که وقتی به مزرعه می رفتیم آنها را هم با خودمان می بردیم . و وقتهایی هم که در خانه می ماندیم آنها را در آغل نگه می داشتیم و همانجا غذایشان را می دادیم . بعد مادرم مرا به مدرسه فرستاد و در اوقات فراغت هم دوزندگی و بافندگی می آموختم . به این طریق مادرم می توانست مرا امن و امان در خانه نگاه دارد و وقتش را در گشتن به دنبال من تلف نکند .
در یک روز خوب به دنبال خواهرانم فرستادند که با چند دختر دیگر در چیدن محصول انگور در مزارع یک مرد ثروتنمد به نام پی دی کائو
Pe de Cao
کمک کنند . مادرم می خواست به آنها اجازه بدهد که بروند و البته مرا هم با خودشان ببرند . قبلا گفته بودم که مادرم هر کجا که آنها می رفتند مرا هم همراهشان می فرستاد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیست و پنجم
لوسیا و کشیش ناحیه
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
در آن زمان کشیش ناحیه ، بچه های محله را برای مراسم عشای ربانی آماده می کرد . من از شش سالگی تا به آن زمان هر سال در مراسم اولین عشای ربانی شرکت می کردم اما در آن سال مادرم گفت که امسال لازم نیست در مراسم شرکت کنی . و به همین خاطر من دیگر به کلاسهای تعلیمات دینی نمی رفتم . بچه های دیگر بعد از مدرسه به طرف خانه کشیش ناحیه می رفتند که درس مذهبی بیاموزند اما من به خانه بر می گشتم که بافندگی و دوزندگی یاد بگیرم . ولی کشیش ناحیه از غیبت من در سر کلاسهای درس ناخشنود بود .
یک روز وقتی داشتم از مدرسه به خانه بر می گشتم خواهر کشیش ، یکی از بچه ها را به دنبال من فرستاد . او در جاده ای که به آلجاسترل
Aljustrel
می رفت مرا پیدا کرد . آنجا نزدیک خانه یک مرد فقیر به نام مستعار
Snail
بود . او به من گفت که خواهر کشیش می خواهد مرا ببیند و بنابراین من باید برگردم . من هم فکر کردم که او می خواهد از من سوالاتی بپرسد و بنابراین عذر خواهی کردم و گفتم که مادرم گفته است بلافاصله بعد از مدرسه به خانه برگردم . و بدون حرف اضافه ای به راهم ادامه دادم و مانند دیوانه ها به دنبال جایی می گشتم که خودم را قایم کنم طوری که کسی نتواند پیدایم کند . اما این بار این کارم برایم گران تمام شد . چند روز بعد عید بزرگی در دهکده ما بود و کشیشهای دیگری از مناطق مختلف به دهکده ما آمده بودند که در سرودهای روحانی عشای ربانی شرکت کنند . و بعد از پایان مراسم کشیش ناحیه مرا فراخواند و در حضور همه آن کشیشهای دیگر به شدت مرا دعوا کرد که در کلاسهای تعلیمات مذهبی شرکت نمی کنم و وقتی خواهرش به دنبال من فرستاده است به آنجا نرفته ام . خلاصه اینکه تمام گناه و تقصیراتم جلوی همه آشکار شد و حسابی ضایع شدم موعظه طولانی کشیش هم تمامی نداشت . و مدام مرا توبیخ می کرد . آخر سر یک کشیش روحانی روی صحنه ظاهر شد که می خواست از من دفاع کند . او می خواست از من عذرخواهی کند و بگوید که شاید مادرم به من اجازه نداده که بروم . ولی کشیش ناحیه جواب داد آه... مادرش بله . او یک مقدسه است ! و حالا زمان نشان خواهد داد که او چه اعجوبه ای از آب در خواهد آمد .
و بعد کشیش خوب که بعدها قائم مقام تورس نواس
Torres Novas
شد خیلی به مهربانی پرسید که چرا در سر کلاسهای تعلیمات دینی حضور ندارم . و بنابراین من گفتم که به خاطر تصمیم مادرم به کلاسها نمی آیم و لی او مثل اینکه حرف مرا باور نکرد و از خواهرم گلوریا خواست که بیاید و حقیقت ماجرا را بگوید . و وقتی گلوریا هم دقیقا حرفهای مرا تکرار کرد او ماجرا را با این نتیجه گیری تمام کرد . خوب پس با این حساب یا این بچه بقیه جلسات کلاس تعلیمات مذهبی را در سر کلاس حاضر خواهد بود و بعد نزد من خواهد آمد و مثل همه بچه های دیگر اقرار به گناهان خواهد کرد و بعد هم عشای ربانی اش را انجام خواهد داد و یا اینکه دیگر هرگز در این ناحیه مجاز به شرکت در مراسم عشای ربانی نخواهد بود . خواهرم هم وقتی این ابراز نظر را شنید گفت که ما باید لوسیا را پنج روز قبل از مراسم اقرار به گناهان و عشای ربانی به سفر ببریم و این برنامه ریزی ناجور است و اگر جناب کشیش این طور مایلند اجازه دهند لوسیا عشای ربانی و اقرار به گناهانش را در یک روز دیگر قبل از سفر ما انجام دهند . اما کشیش خوب هیچ توجهی به حرف خواهرم نکرد و با اصرار بر روی گفته اش ماند .
وقتی به خانه رسیدیم همه ماجرا را برای مادرم تعریف کردیم . و مادرم هم به نزد کشیش رفت و از او خواست که در روز دیگری اعترافات مرا بشنود و مراسم عشای ربانی مرا برگزار کند . ولی همه درخواستهایش بی نتیجه بود . مادرم تصمیم گرفت که درست در روز بعد از مراسم عشای ربانی مرا همراه برادرم به یک سفر بفرستد . تا بتوانم عشای ربانی ام را انجام دهم . راه دور بود و جاده هم به شدت ناهموار و صعب العبور بود و ار تپه ها بالا و پایین می رفتیم . و من باید فقط به خاطر رای و نظر کشیش ناحیه این همه مشقت می کشیدم آنقدر ناراحت شده بودم که گریه کردم .
در روز قبل از مراسم عشای ربانی کشیش ناحیه به همه بچه ها پیغام فرستاد که بعد از ظهر برای اقرار به گناهان در کلیسا حاضر باشند . وقتی وارد کلیسا شدم قلبم از شدت ناراحتی گرفته بود . دیدم که کشیشهای مختلفی برای شنیدن اعتراف به گناهان آمده اند و در ته سالن کشیش لیسبون آقای کروز
Cruz
را دیدم . من قبلا در مورد او صحبت کرده ام و واقعا او را خیلی دوست داشتم . بدون توجه به اینکه کشیش ناحیه در محل مخصوص اعتراف به گناهان است با خودم فکر کردم اول به نزد کشیش کروز می روم و نزد او اعتراف می کنم و می پرسم که چه باید بکنم و بعد به نزد کشیش ناحیه خواهد رفت . دکتر کروز با روی گشاده مرا تحویل گرفت .
بعد از شنیدن اعترافاتم چند توصیه هم به من کرد و گفت اگر نمی خواهی به نزد کشیش ناحیه بروی می توانی این کار را بکنی . و او نمی تواند به یک چنین بهانه ای عشای ربانی مرا قبول نکند . من از شنیدن این خبر خوشحال شدم و خدا را شکر کردم . و بعد از مراسم از کلیسا فرار کردم که مبادا کسی را به دنبالم بفرستند . روز بعد با یک لباس سراسر سپید به کلیسا رفتم و مدام می ترسیدم که مبادا از عشای ربانی رد شوم . ولی او با من ستیزه داشت و به من فهماند که عدم حرف شنوی من و اینکه نزد کشیش دیگری اعتراف به گناهان کرده ام را فراموش نکرده است و مد نظرش هست . نارضایتی و رنجش او بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه یک روز ناحیه را ترک کرد . و اخبار در دهکده پخش شد و شایع شد که او به خاطر من آنجا را ترک کرده است زیرا نمی خواسته مسئولیت وقایع را بر عهده بگیرد . او یک کشیش با غیرت بود و در بین مردم محبوبیت داشت . و این مشکل مرا زیاد می کرد . زنان زاهد دهکده احساسات تند و ناخشنودیشان را به من نشان می دادند و هر بار مرا می دیدند به من بی احترامی می کردند و وقتی من در جاده راه می رفتم لگد می زدند یا ناسزا می گفتند .
فاطیما از زبان لوسیا . قسمت 11
شک و تردید و ازمایش الهی لوسیا
این قسمت یازدهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه شده است
در این بین کشیش ناحیه در صدد بود که ببیند ماجرا از چه قرار است. و برای مادرم پیغام فرستاد که مرا به خانه اش ببرد . مادرم که فکر می کرد کشیش می خواهد مسئولیت کارهای اشتباه مرا بر عهده بگیرد نفسی به راحتی کشید . بنابراین به من گفت فردا صبح زود اول وقت به عشای ربانی می رویم و بعد تو باید به خانه کشیش بروی .فقط بگذار مجبورت کند که حقیقت را بگویی و مهم نیست به چه طریقی این کار را می کند . بگذار تنبیهت کند و هر بلایی می خواهد بر سرت بیاورد نهایت درجه خشونت به خرج دهد که وادار شوی حقیقت را بگویی و خیال من راحت شود .
خواهرانم هم با مادرم هم دست شدند و شروع به تهدید من کردند و مرا از ملاقات با کشیش می ترساندند . من همه جریان را برای جاسینتا و برادرش تعریف کردم و آنها هم در جواب گفتند که ما هم با تو می آییم . کشیش به مادر ما هم گفته که ما را هم به خانه اش ببرد اما مادرم چنین حرفهایی به ما نزده است . اهمیتی نده اگر هم ما را کتک بزنند ما به خاطر عشق به خداوند و تغییر گناهکاران رنج می کشیم . فردا من در پشت سر مادرم به راه افتادم او در تمام طول راه یک کلمه هم با من حرف نزد . باید اعتراف کنم از ترس اتفاقاتی که در شرف وقوع بود می لرزیدم . در طول مراسم عشای ربانی من رنجهایم را به حضور خداوند تقدیم کردم و بعد از آن پشت سر مادرم از کلیسا بیرون آمدیم و راهی خانه کشیش شدیم . وقتی به آنجا رسیدیدم مادرم شروع به بالا رفتن از پله هایی کرد که به تراس می رسید هنوز چند قدم از پله ها بالا نرفته بودیم که ناگهان مادرم به طرفم چرخید و فریاد زد مرا عصبانی نکنی و به کشیش بگو که تمام حرفهایت دروغ بوده . و بنابراین او در موعظه روز یکشنبه کلیسا خواهد گفت که همه ماجرا دروغ بوده و قائله ختم به خیر می شود . سرگرمی خوبی درست کرده ای همه مردم را به کوا دا ایرا می کشی که در جلوی درخت
holm oak
دعا کنند !
بدون غر غر کردن بیشتری با انگشت در زد . دختر کشیش خوبمان در را باز کرد و ما را هدایت کرد چند دقیقه ای روی نیمکت بنشینیم و منتظر باشم . بالاخره کشیش آمد و ما را به کتابخانه اش برد و مادرم را هدایت کرد که روی صندلی بنشیند . و از من خواست نزدیک میز کارش بروم . و من وقتی دیدم که او دارد در کمال آرامش و با لحن مهربان از من سوال و جواب می کند تعجب کردم . با وجود این هنوز هم می ترسیدم . بازجویی همان دقیقه شروع شد و باید بگویم برایم خسته کننده و ملال آور بود . و جناب کشیش در انتها نظرش را گفت و نتیجه گیری کلی او به این صورت بود :
به نظر من این یک الهام از طرف خداوند نیست . معمولا خداوند ما در این جور مواقع برای برقراری ارتباط با ما ارواح را به یک کشیش یا یک روحانی می فرستد . و این دختر تنها یک بچه است . این احتمالا یک فریب از ناحیه شیطان است . و آینده این را روشن می کند .
فاطیما از زبان لوسیا قسمت دوازدهم
دلگرمی های فرانچسکو و جاسینتا
متن زیر قسمت یازدهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که خاطراتش را از دیدار مریم باکره مقدس و معجزه فاطیما تعریف می کند و از کتاب فاطیما از زبان لوسیا از این آدرس ترجمه کرده ام .
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
و این بازتاب و طرز تفکر چقدر قلب مرا شکست خدا می داند . که تنها اوست که می تواند تا اعماق قلب ما نفوذ کند . و من آهسته آهسته شک می کردم که آیا واقعا ممکن است این تجلیات از جانب شیطان باشد که می خواهد با این وسیله روح ما را آلوده کند و ما را گمرا کند . از آنجاییکه من از مردم شنیده بودم که شیطان همیشه با خودش جنگ و ستیزه و آشوب می آورد با خودم فکر کردم که از وقتیکه شاهد این تجلیات بوده ام جو خانه مان هم عوض شده و صلح و آرامش از خانه ما رفته است . خیلی دلواپس و غمگین بودم و شک و تردیدم را به جاسینتا و فرانچسکو گفتم و جاسینتا جواب داد که نه اینها از ناحیه شیطان نیست . شیطان بسیاز زشت و بد هیبت است و در زیر زمین در جهنم است اما آن بانو بسیار زیبا بود و دیدیم که به سوی آسمان و بهشت پرواز کرد .
با شنیدن این استدلال جاسینتا خداوند تا حدودی کمک کرد که شکم نسبت به این موضوع کمتر شود . ولی در تمام طول آن ماه اشتیاقم را برای قربانی دادن و ریاضت کشیدن از دست داده بودم . و در آخر با خودم فکر کردم که آیا بهتر نیست بگویم دورغ گفته ام و نقطه پایاتی بر همه این جریانات بگذارم . فرانچسکو و جاسینتا با ناراحتی فریاد زدند که این کار را نکن با این کار مرتکب دروغ می شوی و این یک گناه است . در این اوضاع بود که خوابی دیدم که روح مرا بیشتر از قبل تار و تاریک کرد . خواب دیدم که شیطان سعی می کند مرا به جهنم بکشاند و از اینکه موفق شده مرا فریب دهد بلند بلند می خندد . وقتی خودم را در چنگال او یافتم شروع کردم به جیغ زدن و آنقدر بلند اسم بانویمان را صدا کردم و از او کمک خواستم که مادرم مرا از خواب بیدار کرد . او با ترس و هشدار پرسید چه شده است به خاطر نمی آورم که چه ج.ابی به او دادم اما آنقدر ترسیده بودم که فلج شده بودم و تمام آن شب را نتوانستم بخوابم . این رویا روح مرا با غباری از ترس و ناراحتی و نگرانی پوشانده بود . برای تسکین قلبم معمولا به یک جای خلوت می رفتم و تا دلم می خواست گریه می کردم . حتی در رابطه با عموزاده هایم هم گوشه گیر شده بودم و نسبت به آنها ظالمانه رفتار می کردم . بچه های بی گناه زمانی که در به در به دنبال من می گشتند و مرا صدا می کردند من همانجا نزدیکشان در یک گوشه ای قایم می شدم که حتی به فکرشان هم نمی رسید آنجا را بگردند .
13 جولای خیلی نزدیک بود و من هنوز هم در تردید بودم که آیا بروم یا نه . با خودم فکر می کردم اگر او واقعا شیطان است چه دلیلی دارد به ملاقاتش بروم . اگر بپرسند که چرا نمی آیی خواهم گفت که می ترسم که او شیطان باشد که بر ما ظاهر می شود و به همین خاطر من هرگز به کوا دا ایرا بر نخواهم گشت . تصمیم خودم را گرفته بودم و مصمم بودم همین کار را بکنم .
بعد از ظهر دوازدهم بود و مردم از حالا برای اتفاقات روز بعد جمع شده بودند . بنابراین من جاسینتا و فرانچسکو را صدا کردم و تصمیمم را به آنها گفتم و آنها در جواب گفتند که ما می رویم بانو گفت که باید برویم . جاسینتا داوطلب شد که با بانو حرف بزند اما آنقدر از نیامدن من ناراحت شده بود که گریه کرد . من پرسیدم چرا گریه می کنی و گفت چون تو نمی آیی و گفتم بله من نمی آیم . گوش کن اگر بانو پرسید که چرا من نیامده ام بگو او نیامده زیرا می ترسد که شما شیطان باشید . و بعد از آنها جدا شدم و رفتم خودم را پنهان کنم که مجبور نباشم با مردمی که برای سوال کردن به نزدم می آیند رو به رو شوم و پاسخ سوالاتشان را بدهم . من در پشت بوته های تمشک زمینهای همسایه که به آرنریو ختم می شد قایم شدم آنجا تقریبا کمی شرق تر از همان چاه آبی بود که تا به حال چندین بار به آن اشاره کرده ام . و مادرم تمام مدت فکر می کرد که من مشغول بازی با بچه های دهکده هستم . شب به محض اینکه به خانه آمدم مادرم مرا دعوا کرد و گفت خانوم کوچولوی مقدس گله را همان طور به امان خدا رها کردی و به سراغ بازیت رفتی و جالبتر اینکه هیچ کس هم نتوانست پیدایت کند .
روز بعد نزدیک به ساعت موعود ناگهان حس کردم که باید بروم . یک نیروی قوی مرا چنان وادار به رفتن کرد که به سختی می توانستم در مقابلش مقاومت کنم. من به بیرون و به طرف خانه عمویم رفتم که ببینم جاسینتا هنوز نرفته است . دیدم که جاسینتا خانه است و در اتاقش همراه برادرش فرانچسکو نزدیک تخت زانو زده اند و گریه می کنند . من پرسیدم شماها هنوز نرفته اید و گفتند که ما بدون تو جرات نداریم برویم . تو هم بیا و من جواب دادم بله من هم می آیم . صورت آنها از شادی برق می زد و ما با هم عازم رفتن شدیم . انبوه مردم در طول جاده منتظر ما بودند و خیلی به سختی توانستیم خودمان را در شلوغی به آنجا برسانیم . این همان روزی بود که بانوی ما به ما التفات کرد و اسراری را به ما گفت . و بعدش برای اینکه شور و اشتیاق از دست رفته مرا برگرداند گفت :
خود را برای گناهکاران قربانی کنید و این دعا را به حضور عیسی مسیح مخصوصا زمانی که قربانی می دهید تکرار کنید .
آه عیسی مسیح این کار به خاطر عشق به توست برای تغییر و توبه گناهکاران و برای غرامت گناهانیست که در حضور قلب معصوم مریم مقدس انجام شده است .
.
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت سیزدهم
شک و تردید مادر لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
خداوند خدا یمان را شکر می گویم که این تجلی تیرگی را از قلب من زدود و آرامش از دست رفته ام را بازیافتم . مادر بی نوایم وقتی جمعیت کثیر مردم را می دید که گروه گروه می آیند نگرانی اش بیشتر و بیشتر می شد . او می گفت این مردم بیچاره به خاطر نیرنگ و فریب توست که در اینجا جمع شده اند و من واقعا نمی دانم برای افشای حقیقت و آگاه کردن آنها از کلک تو چه باید بکنم . یک روز یک مرد پست که می خواست ما را مسخره و تحقیرمان کند حتی ضربه ای به ما بزند به مادرم گفت خوب مادمازل شما در مورد رویتهای دخترتان چه نظری دارید ؟ و مادرم جواب داد نمی دانم به نظر من نمایشی است که در یک کلام مردم را گمراه می کند و گول می زند . و او گفت : این حرف را بلند نگویید شاید کسی دخترتان را بکشد من فکر می کنم خیلی از مردمی که اینجا جمع شده اند می خواهند همین کار را بکنند . مادرم گفت اهمیتی نمی دهم خیلی هم دوست دارم مردم به زور وادارش کنند حقیقت را بگوید . در مورد خودم من همیشه راست می گویم چه به بچه هایم یا دیگران و حتی به خودم .
و واقعا هم همینطور بود . مادرم همیشه راست می گفت حتی در مقابل خودش . و ما که فرزندانش بودیم به خاطر اینکه الگوی خوبی برای ما بود مدیونش هستیم . یک روز او مصمم شد تاکتیک تازه ای در مقابل من پیاده کند که وادار شوم حرفم را پس بگیرم . او خیال داشت درست در روز بعد دوباره مرا به خانه کشیش ببرد . در آنجا من باید اقرار می کردم که دروغ گفته ام پوزش می طلبیدم و هر طور که عالیجناب کشیش برایم در نظر می گرفت توبه می کردم و برای اصلاح گناهم تلاش می کردم . این بار حمله خیلی شدید بود و من نمی دانستم چه باید بکنم . در طول راه وقتی از کنار خانه عمویم رد می شدیم من ناگهان به داخل خانه عمویم دویدم که جاسینتا را بینم . او هنوز در رختخواب بود . شانس با من یار نبود . من با عجله از خانه بیرون آمدم و دنبال مادرم به راه افتادم . در رابطه با جاسینتا من قبلا به حضورتان عرض کردم که او و برادرش در این آزمایش الهی که خداوند بر ما فرستاده بود چه نقشی بازی می کردند و در کنار چاه آنجا که من گریه می کردم دعا می کردند و غیره . در راه مادرم داشت درست و حسابی یک خطابه برایم موعظه می کرد و من در یک جایی میان صحبتهایش ترسان و لرزان گفتم مادر اما من چطور می توانم بگویم ندیده ام در حالیکه دیده ام . و مادرم ساکت بود . وقتی به نزدیکی خانه کشیش رسیدیم مادرم دوباره گفت خوب گوش کن ببین چه می گویم من می خواهم آنجا در حضور کشیش راستش را بگویی . اگر واقعا دیده ای بگو که دیده ام وگرنه بگو که دروغ گفته ای .
بدون کلمه ای بیشتر از پله های رو به تراس بالا رفت . و کشیش خوب در اتاق مطالعه اش با احترام و حتی می توانم بگویم با محبت پذیرای ما شد . او با جدیت اما در کمال ادب و احترام از من سوال می کرد . او به تاکتیکهای مختلفی متوسل شد که ببیند آیا من سخنانم را انکار می کنم یا نه و آیا در بین صحبتهایم تناقضی وجود دارد یا نه . و نهایتا ما را مرخص کرد و شانه هایش را به علامت اینکه نمی دانم چه بگویم بالا انداخت .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت چهاردهم
تهدیدهای رئیس
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
طولی نکشید که به والدینمان اطلاع دادند که من و جاسینتا و فرانچسکو باید در روز بعد در ساعت معین در حضور رئیس در ویلس نوا اروم
Vils Nova Ourem
باشیم . و در نتیجه ما باید یک سفر نه مایلی داشته باشم که برای سه بچه کوچک مسافت زیادیست . تنها وسیله حمل و نقل در آن زمان قاطر بود و ما یا باید با دو پای خودمان می رفتیم و یا سوار بر قاطر می شدیم . عمویم فورا پیغام فرستاد که خودش به جای بچه هایش خواهد آمد و بچه ها را نخواهد آورد زیرا آنها تاب یک سفر طولانی آن هم با پای پیاده را نمی آوردند و سواری هم بلد نیستند و نمی توانند سوار قاطر شوند . و این معنایی ندارد که دو بچه را با آن وضعیت به حضور دادگاه بکشانند . ولی پدر و مادر من درست برعکس آنها فکر می کردند و گفتند دختر ما خواهد آمد . بگذار خودش پاسخ گو باشد . ما هیچ چیز نمی دانیم اگر او دروغ می گوید این برایش بهترین تنبیه است که برود و جواب بدهد .
فردا صبح خیلی زود آنها مرا سوار بر قاطر کردند و من به همراه پدر و عمویم عازم شدم . من در راه سه بار از قاطر افتادم . قبلا به حضورتان عرض کرده بودم که جاسینتا و فرانچسکو چقدر نگران من بودند آنها فکر می کردند که مرا خواهند کشت . در مورد من چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد بی تفاوتی پدر و مادرم نسبت به من بود . وقتی می دیدم عمو و زن عمویم چقدر با محبت با فرزندانشان رفتار می کنند متوجه اختلاف فاحش والدین آنها با والدین خودم می شدم . به خاطر دارم که در طول راه با خودم فکر می کردم عمو و زن عمویم چقدر با پدر و مادرم فرق دارند . آنها برای دفاع از بچه هایشان خود را به خطر می انداختند در حالیکه پدر و مادر من در کمال بی تفاوتی مرا دو دستی تحویل قانون می دادند . و اجازه می دهند هر چه خواستند بر سرم بیاورند . ولی من می بایست صبور باشم . و به خودم در اعماق وجودم یادآوری می کردم که آه خداوند من از اینکه به خاطر عشق به تو و تغییر گناهکاران رنج می برم شاد هستم . و این صحبتها با خودم و این پژواک درونی مرا تسلی می داد .
در دفتر رئیس پلیس من در حضور پدر و عمویم و رئیس پلیس و چند آقای دیگر که نمی شناختم بازجویی شدم . رئیس پلیس مصمم بود با زور مرا وادار کند که راز فاطیما را برملا کنم و قول بدهم که دیگر هرگز به کوا دا ایرا نخواهم رفت . برای رسیدن به مقصدش از هیچ وعده و وعید و همینطور تهدیدی دریغ نکرد . و وقتیکه دید به نتیجه ای نمی رسد مرا رها کرد و گفت حتی اگر به قیمت گرفتن جانم باشد به هدفش خواهد رسید . و بعد عمویم را به خاطر اینکه اومرش را اطاعت نکرده بود و بچه هایش را نیاورده بود شدیدا بازخواست کرد و نهایتا اجازه داد به خانه برگردیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت پانزدهم
مشکلات خانوادگی لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
خانواده ام دچار مشکلات تازه ای شده بود و همه سرزنش ها هم متوجه من بود . کوا دا ایرا قطعه زمینی بود که به پدر و مادرم تعلق داشت و در قسمتهای گود حاصلخیز تر بود و در آنجا ذرت و سبزیجات و نخودفرنگی و سایر محصولات کشت می شد . و در قسمتهای شیب دار هم درختهای زیتون و بلوط و درخت بلوط همیشه سبز
holm oaks
کشت شده بود . و حالا که رفت و آمد مردم به زمینها شروع شده بود ما دیگر نمی توانستیم در آنجا کشت و زرع کنیم . همه محصولات زیر پا لگد مال شده بود . از آنجاییکه اکثرا از شیب تپه بالا آمده بودند ، حیواناتشان هر آنچه را که پیدا کرده بودند خورده بودند و به همه جا خسارت وارد کرده بودند . مادرم بر محصولات از دست رفته اش گریه و زاری می کرد و به من می گفت اگر خواستی چیزی برای خوردن پیدا کنی برو و از بانویت بخواه به تو بدهد . و خواهرم هم ادامه می داد بله هر کشتی در کوا دا ایرا هست را از همین راه می توانی بدست آوری .
این سخنان به راستی قلب مرا می شکست تا بدانجا که به سختی می توانستم تکه ای نان بخورم . مادرم برای اینکه مرا وادار به گفتن حقیقت کند با جاروی دستی یا یک تکه چوب از دسته چوب کنار شومینه کتکم می زد . ولی با این وجود از آنجا که او یک مادر بود نگران سلامتی من هم بود و سعی می کرد قدرت و سلامت از دست رفته مرا بازیابد . او وقتی مرا چنان لاغر و رنگ پریده می دید دلواپسم می شد و نگران بود که بیمار شوم . مادر بینوایم حالا که درک می کنم او در آن زمان در چه موقعیتی قرار داشته و او در نوع رفتارش با من حق داشت زیرا واقعا فکر می کرد که من دورغ می گویم و حالا برایش ناراحت می شوم .
با فیض و برکت الهی من هیچوقت کوچکترین فکر یا احساس خشمی در مورد نوع رفتاری که مادرم داشت نداشتم . از آنجاییکه فرشته قبلا به من گفته بود که خداوند در صدد است رنجهای زیادی را بر دوش من قرار دهد من در همه این ماجراها همواره دست خدا را می دیدم . عشق و محبت و احترامی که به مادرم داشتم بیشتر می شد درست مثل اینکه مرا خیلی با عزت مورد محبت قرار داده باشد . و الان هم بابت نوع رفتاری که با من داشت خیلی بیشتر سپاسگزارش هستم تا اینکه مرا در ناز و نوازش و محبت غرق می کرد .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت شانزدهم
اولین راهنمای روحانی لوسیا
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
به نظرم در خلال این ماه بود که دکتر فورمیگائو
Formigao
برای اولین بار آمد که سوالاتی از من بکند . بازجویی او جدی بود و از جزئیات هم زیاد می پرسید . من او را خیلی دوست داشتم زیرا خیلی در مورد تمرین زهد و پرهیزگاری با من حرف می زد . راههای مختلف تمرین دینداری را به من یاد می داد . او یک تصویر از آگنس مقدس به من نشان داد و در مورد شهادتش برای من حرف زد و به من توصیه کرد که از او الگو بگیرم .
« آگنس مقدس یک مقدسه رومن کاتولیک است که در سن 13 سالگی به شهادت رسید »
او هر ماه برای بازجویی از من می آمد و همیشه سخنانش را با دادن یک نصیحت خردمندانه تمام می کرد . که در زندگی روحانی من خیلی موثر بود . یک روز او به من گفت فرزندم تو باید بابت این همه برکات و فیوض الهی و الطافی که خداوند نصیبت کرد خیلی زیاد به او عشق بورزی .
این کلمات چنان اثری بر جان من گذارد که از آن پس عادت داشتم در دعا بگویم خداوند من بابت این همه برکات و موهبتهایی که به من ارزانی داشته ای به تو عشق می ورزم . من آنقدر مجذوب این دعا شده بودم که به جاسینتا و برادرش هم گفتم که در وقفه میان بازی همیشه این دعا را بخوانند . جاسینتا همیشه بین بازی می گفت آیا فراموش کرده اید که به خداوند بگویید بابت همه محبتهایی که به ما ارزانی داشته چقدر به او عشق می ورزیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هفدهم
حبس در اروم
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
در این بین 13 آگوست هم سر رسید و از عصر روز گذشته جمعیت کثیری از مناطق مختلف روانه کوا دا ایرا شده بود . همه آنها می خواستند ما را ببینند و سوالاتشان را از ما بپرسند و درخواستهایشان را بگویند که ما تقاضایشان را به حضور باکره مقدس تقدیم کنیم . ما در بین سیل عظیم جمعیت درست مثل توپ فوتبال در دست پسر بچه ها بودیم . ما از این طرف به آن طرف کشیده می شدیم و با سوالات بی پایان بمب باران می شدیم و خودمان هیچ شانسی برای سوال کردن از دیگران نداشتیم . در میان این همه هیاهو و غوغا از طرف رئیس پلیس پیغامی به من رسید مبنی بر اینکه فورا به خانه زن عمویم بروم . که پلیس آنجا در انتظار من است . این پیام را پدرم به من رساند و مرا با خودش به آنجا برد . وقتی به آنجا رسیدم رئیس پلیس با عموزاده هایم در اتاق بود . او از ما بازجویی کرد . و حملات جدیدی را به سوی ما آغاز کرد که وادارمان کند اسرار فاطیما را به او بگوییم و قول بدهیم که هرگز به کوا دا ایرا بر نمی گردیم . و وقتی نتیجه ای عایدش نشد از پدر و عمویم خواست که ماها را به خانه کشیش منطقه ببرند .
در اینجا به حضورتان همه چیز را غیر از اتفاقاتی که در زمان حبس برایمان افتاد می گویم . زیرا از آن اطلاع دارید و گفتن دوبراه اش وقت تلف کردن است . همانطور که قبلا هم گفتم چیزی که بیشتر از همه باعث ناراحتی ام بود و قلبم را شکسته بود این بود که من به طور کامل از طرف خانواده ام طرد شده بودم . بعد از این سفر به زندان و حبس که واقعا نمی دانم چه نامی بر آن بگذارم اینطور که به خاطر می آوردم در 15 آگوست به خانه برگشتیم . به عنوان جشن ورودم آنها فورا اجازه دادند گله را به چرا ببرم . عمو و زن عمویم اجازه دادند بچه هایشان در خانه بمانند و به جای آنها برادرشان جان را به چرای گوسفندان فرستادند . چون دیر شده بودم ما در منطقه ای در مجاورت روستای کوچکمان به اسم والینهوس ماندیم .
و اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد همه شما از آن باخبرید و بنابراین در اینجا در موردش چیزی نمی گویم . یک بار دیگر باکره مقدس به ما یادآوری کرد که ریاضت بکشیم و در آخر گفت
دعا کنید دعا کنید بسیار زیاد دعا کنید و برای تغییر گناهکاران و توبه آنها قربانی بدهید . بسیاری به جهنم می روند زیرا هرگز قربانی و طلب بخشش نکرده اند و برایشان قربانی داده نشده است .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هجدهم
توبه و رنج
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
چند روز بعد وقتی داشتم با گله در امتداد جاده قدم می زدم یک قطعه طناب دیدم که از روی ارابه روی زمین افتاده بود . آن را برداشتم و فقط از برای بازی سعی کردم آن را به دور بازویم ببندم . خیلی زود متوجه شدم که طناب اذیتم می کند . و به دختر عمویم گفتم ببین این طناب چقدر آزار دهنده است . ما می توانیم این را به دور کمرمان ببندیم و به عنوان قربانی به حضور خداوند تقدیم کنیم . بچه های بی نوا فورا با پیشنهاد من موافقت کردند . بعد ما دست به کار شدیم و طناب را بین سه نفرمان تقسیم کردیم و در گره طناب هم یک تکه سنگ را جوری قرار می دادیم که طرف تیز آن که مثل نوک چاقو بود روی بدنمان باشد . طناب خیلی ضخیم و زبر بود و ما معمولا آن را خیلی محکم به دور کمرمان می بستیم و این وسیله توبه ما را به طرز وحشتناکی رنج می داد . جاسینتا آنقدر زجر می کشید که گهگاه نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد و از درد گریه می کرد . و من هر بار به او اصرار می کردم که طناب را دربیاورد جواب می داد نه من می خواهم این قربانی را برای توبه و بازگشت گناهکاران به حضور خداوند تقدیم کنم .
یک روز دیگر ما داشتیم بازی می کردیم و نوعی گیاه عجیب را می کندیم و در دستمان فشار می دادیم که صدای ترکیدنش را بشنویم . وقتی جاسینتا داشت صدای ترکیدن گیاه را در می آورد به طور اتفاقی کمی گزنه در دستش گرفت و محکم فشار داد و به این صورت دستش گزیده شد . او وقتی گیاه را بیشتر در دستش می چلاند به زودی درد آن را حس کرد . و گفت ببینید این هم یک راه دیگر است برای اینکه ریاضت بکشم و به حضور خداوند قربانی خود را نقدیم کنیم . از آن پس ما غالبا گزنه را به پاهایمان می زدیم و به این وسیله قربانی خود را به خداوند هدیه می دادیم . اگر اشتباه نکنم در طول همین ماه بود که ما یک عادت دیگر هم کسب کردیم و آن این بود که غذای خود را به بچه های فقیر و مسکین می دادیم . من این موضوع را در قسمت مربوط به جاسینتا گفته بودم . و باز هم در همین ماه بود که مادرم اندکی تغییر رفتار داد و رفتارش صلح آمیز تر بود . مادرم می گفت اگر فقط یک نفر دیگر هم چیزی می دید در آن صورت باور می کردم . ولی در بین این همه مردم آنها تنها کسانی هستند که تجلیاتی را می بینند .
حالا در طی ماه گذشته بعضی از مردم ادعا می کردند که چیزهایی دیده اند . برخی بانوی ما را دیده بودند و عده ای دیگر علامتهایی را در خورشید دیده بودند و غیره . مادرم می گفت من قبلا فکر می کردم اگر تنها یک نفر دیگر هم رویتهایی مشاهده کند آنوقت من باور می کنم اما حالا با وجود اینکه عده ای ادعا می کنند که تجلیاتی را می بینند من هنوز هم باور نمی کنم . پدرم هم دست به کار شد و از آن پس همه کسانی را که مرا سرزنش می کردند آرام می کرد و از من دفاع می کرد . او می گفت ما مطمئن نیستیم که این موضوع حقیقت داشته باشد اما از طرفی به دروغ بودنش هم اطمینان نداریم . و عمو و زن عمویم هم از این همه تقاضای آزار دهنده مردم غریبه که مدام می خواستند ما را ببینند و با ما حرف بزنند خسته شده بودند و پسرشان جان را به جای فرانچسکو و جاسینتا به چرای گله می فرستادند و خودشان همراه فرانچسکو و جاسینتا در خانه می ماندند . و اندکی بعد هم همه گوسفندانشان را فروختند .
و من هم چون از همراهی با کس دیگری لذت نمی بردم به تنهایی گوسفندانم را به چرا می بردم . همانطور که قبلا هم به حضورتان عرض کردم هر وقت از نزدیکی خانه عمویم رد می شدم جاسینتا و فرانچسکو هم می آمدند و به من می پیوستند . و اگر محل چرا دورتر بود آنها در جاده و در مسیر برگشت به خانه منتظر من می ماندند . باید اعتراف کنم که روزهای خیلی خوبی بود . من تنها در بین گله ام چه در بلندای تپه یا در فرورفتگی دره به زیباییهای بهشت و برکتهایی که خدای خوب به من ارزانی داشته بود تفکر می کردم . و خداوند را شکر می کردم . یک روز صدای خواهرم خلوت مرا به هم ریخت که به دنبال من آمده بود که مرا به خانه برگرداند زیرا عده ای از مردم به دنبال من می گشتند که سوالاتی از من بپرسند . من در وجودم احساس خطر و ناراحتی کردم و تنها تسلایم این بود که این نیز می تواند یک قربانی دیگر به حضور خداوند باشد . آن روز سه آقا آمده بودند که از ما بازجویی کنند سوال و جوابشان خوشایند نبود و با گفتن این جمله بازجویی را با پایان رساندنند .
متوجه باشد که شما باید اسرارتان را به ما بگویید در غیر این صورت رئیس پلیس از هیچ کوششی برای گرفتن جان شما دریغ نخواهند کرد . جاسینتا که نمی توانست خوشی اش را پنهان کند و وصورتش از شادی می درخشید گفت چقدر عالی . من عاشق خداوند و بانویمان هستم و به این طریق به زودی آنها را ملاقات خواهم کرد . این شایعه که پلیس می خواهد ما را بکشد به زودی پخش شد . و عمه ام که متاهل بود و در کاسیاس
Casais
زندگی می کرد به خانه ما آمد و قصد داشت ماها را با خود به خانه اش ببرد و می گفت من در یک منطقه دیگر زندگی می کنم و دست رئیس پلیس در آنجا به بچه ها نمی رسد . ولی نقشه اش هرگز اجرا نشد زیرا ما مخالف رفتن بودیم و می گفتیم اگر قرار باشد بمیریم مانعی نیست زیرا به بهشت خواهیم رفت .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت نوزدهم
سپتامبر
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
روز سیزده سپتامبر نزدیک می شد . در این روز بانو علاوه بر مطالبی که قبلا گفتم این جمله را نیز به ما گفت :
خداوند از قربانی های شما خشنود است اما او نمی خواهد در طول شب طناب را به کمرتان ببندید بلکه همین که در طول روز آن را می بندید کافیست . و مسلم است که ما هم فورا درخواست خداوند را اجابت کردیم . بانو در ماه قبل گفته بود که خداوند یک نشانه و معجزه آشکار به همه نشان خواهد داد و مادرم مشتاقانه منتظر این روز بود که معجزه روشن و آشکار خداوند را ببیند . و خداوند که انگار می خواست فرصت تازه ای برای قربانی به ما بدهد در این ماه هم انوار برکاتش را از ما دریغ داشت . و معجزه را نشان نداد . مادرم امیدش را از دست داد و معضلات خانوادگی ما دومرتبه شروع شد .
البته دلایل موجه زیادی برای ناراحتی او وجود داشت . کوا دا ایرا حالا دیگر کاملا نابود شده بود و این به منزله از دست رفتن محل چرای گوسفندانمان و همچنین نابود شدن همه محصولاتمان بود . و علاوه بر اینها مادرم فکر می کرد همه این جریانات ، اوهامات باطل احمقانه و تصورات کودکانه ای بیش نیست . و نسبت به این عقیده اش هم اطمینان کامل داشت . یکی از خواهرانم انگار کار دیگری جز این نداشت که به دنبال من بیاید و بگوید که مردم برای دیدن تو آمده اند . او خودش مراقب گله بود و مرا به خانه می فرستاد تا سوالات مردم را جواب بدهم .
این تلف کردن وقت ممکن است برای یک خانواده متمول مشکلی ایجاد نکند اما برای ما که باید کار می کردیم و کسب درآمد می کردیم فاجعه بود . بعد از مدتی مادرم متقاعد شد که گله را بفروشد و این تغییر اندکی در اوضاع اقتصادیمان به وجود آورد . من طبق معمول مقصر قلمداد می شدم و در آن شرایط بحرانی همه چیز بر گردن من افتاده بود . امیدوار بودم که خداوند همه این رنجها را به عنوان یک قربانی از من بپذیرد و همه دشواریهایم را به عنوان قربانی به درگاه خداوند برای تغییر گناهکاران و غرامت گناهان قلمداد می کردم . مادرم همه مشکلات را با بردباری حماسه ای و تسلیم محض تحمل می کرد و اگر مرا سرزنش و تنبیه می کرد تنها به این خاطر بود که او واقعا فکر می کرد که من دروغ می گویم . و او تسلیم همه رنجهایی بود که خداوند بر ما می فرستاد و گاهی می گفت آیا همه اینها یک تنبیه از جانب خدوند بابت گناهان من است اگر چنین است جلال بر نامش .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت بیستم
یک قربانی دیگر
این دنباله خاطرات لوسیا از رویت مریم باکره مقدس در فاطیماست که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه کرده ام . این کتاب به صورت آنلاین در نت موجود است و از اینجا ترجمه کرده ام
http://our.homewithgod.com/immaculateheart/fatima2/
یک روز یکی از همسایگان نزد مادرم آمد و نمی دانم چرا فکر می کرد که چند آقا موقع بازجویی مقداری پول به من داده اند اگر چه من به خاطر نمی آوردم .مادرم هم بدون هیچ توضیح اضافه ای مرا صدا کرد و پول را از من طلب کرد و وقتی گفتم که مادر من هیچ پولی نگرفته ام می خواست به زور پول را از من بگیرد و برای رسیدن به مقصودش به جاروی دستی متوسل شد . وقتیکه حسابی با جارو گرد و خاکی شده بودم یکی از خواهرانم به نام کارولین با دختر همسایه مان ویرجینیا وارد شدند . آنها گفتند که در زمان بازجویی آنجا حاضر بوده اند و شاهدند که آقایان هیچ پولی به من نداده اند . من از حمایت آنها متشکر هستم و می توانستم یک بار دیگر به همان چاه آب محبوبم بروم و این قربانی را نیز به حضور خداوند تقدیم کنم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت اول
دوران کودکی لوسیا
خداوند کنیز حقیر خود را مورد التفات قرار داد و به همین خاطر است که همه مردم همیشه در بزرگی رحمت او سرودها می سرایند . چنین به نظرم می رسد که خداوند خدای عزیز مرا از اوان طفولیت مورد مرحمت خود قرار داده است . به خاطر دارم که حتی از زمانی که در آغوش مادرم بودم نسبت به کارها و بازی هایم آگاهی داشتم . می توانم به خاطر آورم که چطور مادرم مرا تکان تکان می داد تا با صدای لالایی اش به خواب روم . خداوند والدین مرا به واسطه پنج دختر و یک پسر برکت داد و از میان آنها من کوچکترین بچه بودم . به یاد دارم که همیشه بر سر اینکه چه کسی مرا در آغوش بگیرد و با من بازی کند دعوا بود . و در این بین هیچ یک از آنها موفق نمی شدند زیرا مادرم همیشه مرا نزد خود نگاه می داشت و به کسی نمی داد .
اگر مادرم خودش خیلی مشغول بود مرا به پدرم می داد و او مرا نوازش می کرد و در آغوش می فشرد . اولین لغتی که آموختم و به زبان آوردم این بود
Hail mary
درود بر مریم مقدس .
مادرم وقتی مرا در آغوش داشت این تسبیح را به خواهرم کارولینا یاد می داد . کارولینا بعد از من کوچکترین بچه بود . او از من پنج سال بزرگتر بود . در آن زمان دو خواهر بزرگتر من بالغ شده بودند . مادرم که می دانست که من هر آنچه را می شنوم طوطی وار تکرار می کنم از آن دو خواسته بود که به هر کجا می روند مرا نیز با خود ببرند . آنها سردسته جوانان روستای ما بودند . جشن و مهمانی رقصی نبود که آنها رد کنند . در اعیاد مسیحی و کریسمس حتما مجلس رقص برقرار بود . گذشته از اینها محصول و فصل انگور چینی هم بود . این بود که هر روز مراسم زیتون چینی و رقص برقرار بود . وقتی جشنهای بزرگ محله مثل جشن قلب معصوم عیسی مسیح یا بانوی صاحب تسبیح یا آنتونی مقدس و ... شروع می شد همیشه کیک می خوردیم . و بعد از آن بی برو برگرد مراسم رقص داشتیم . ما همیشه برای همه جشنهای عروسی حتی تا چندیدن مایل دورتر از ده دعوت می شدیم . حالا اگر مادرم را به عنوان زن همراه عروس دعوت نمی کردند حتما برای آشپزی و پخت و پز دعوت می شد . در این جشنهای عروسی همیشه بساط رقص و آوازاز بعد از جشن تا صبح فردایش ادامه داشت .
از آنجاییکه خواهرانم همشه مرا با خود به همه جا می بردند به همان اندازه که برای تهیه لباس برای خودشان مشکل داشتند برای من نیز باید لباس تهیه می کردند . چون یکی از خواهران طراح و دوزنده لباس بود لباسهایی محلی که برای من درست می کرد زیبا تر از لباس همه دختران روستا بود . من یک دامن پلیسه ، یک کمربند زرق و برق دار ، یک روسری ترمه که از پشتش پولک های آویزان داشت و یک کلاه پوشیده بودم که با منجوقهای طلایی و پرهای رنگارنگ براق تزیین شده بود . می توانید تصور کنید که آنها مثل این بود که یک عروسک را لباس می پوشانند تا یک دختر بچه را . در جشنها و مراسم رقص ، آنها مرا بالای یک صندوق چوبی یا یک جا و یک اثاث بلند دیگر می گذاشتند تا از زیر دست و پا ماندن در امان باشم . و همان جایی که نشسته بود همراه صدای گیتار و آکاردئون می خواندم . خواهرانم به من آوزا خواندن یاد داده بودند همینطور مقداری رقص والس یاد داده بودند که وقتی شریک رقصی نداشتند با من برقصند . بعدها مهارت بیشتری پیدا کردم طوریکه توجه همگان را به خود جلب کرده بودم و همه حضار برایم کف می زدند . بعضیها به من هدایایی می دادند که خواهرانم را شاد کنند . تابستانها گروه جوانان معمولا در غروب یکشنبه ها به خانه ما می آمدند و در سایه سه درخت بزرگ انجیر دور هم جمع می شدند . و زمستانها هم در پیشخوان سربازی که داشتیم جمع می شدند . آنجا الان خانه خواهر ماریای من است . آنها با خواهرهای من بازی می کردند و گپ می زدند . در عیدهای پاک با بادامهای شکری بخت آزمایی می کردیم و معمولا من برنده می شدم و همه بادام شکری ها روانه جیب من می شد و دیگران منتظر بودند شانس مرا بقاپند .
مادرم عادت داشت اینجور مواقع کنار درب آشپزخانه بنشیند و حیاط را نگاه کند . اینطوری او به همه حیاط و کارهایی که ما می کردیم مسلط بود . او گاهی یک کتاب در دستش می گرفت و مطالعه می کرد یا با خاله هایم و خانمهای همسایه که کنارش نشسته بودند گفتگو می کرد . او همیشه خیلی جدی بود و همه می دانستند صحبتی که او می کند به منزله کتاب مقدس است و بی چون و چرا باید اطاعت شود . من هرگز نشنیدم کسی در حضور او کلام بی ادبانه ای به کار ببرد یا نسبت به او بی احترامی کند . همه بر این عقیده بودند که مادرم در بین خواهرانش از بقیه باارزش تر و بالاتر است . مادرم همیشه می گفت نمی فهمم چطور این مردم از اینکه از این خانه به آن خانه می روند و گپ می زنند لذت می برند . به عقیده من هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم در خانه بنشیند و در سکوت مطالعه کند . این کتابها مطالب فوق العاده ای دارند مثل زندگی افراد مقدس . واقعا زیبا و عالیست .
عزیزان تا به اینجا توضیح دادم که چطور همه روزهای هفته را در بین بچه های محله سپری می کردم . معمولا مادرها می رفتند در مزرعه کار کنند و از مادرم می خواستند که بچه هایشان را با من بگذارند . جایی که در مورد عموزاده هایم نوشتم شرح دادم که بازی های و سرگرمی های ما چه بود بنابراین در اینجا در موردش شرحی نمی دهم . من شش سال اول عمرم را در میان آنهمه خونگرمی و نوازشهای محبت آمیز به شادمانی سپری کردم .
حقیقتش این بود که زندگی برای من آغازی زیبا و دلنشین داشت . هنوز هم شور و اشتیاق رقص ریشه های عمیقش را در جان من بر جا گذاشته است . و باید اقرار کنم که اگر مرحمت و فیض خاص خداوند خدای ما بر من نمی بود اهریمن از همین مجرا برای نابودی من استفاده می برد .
همینطور باید خدمتان عرض کنم که مادرم معمولا در تابستانها وقت نیمروز به بچه هایش تعلیمات مذهبی می آموخت . و در زمستانها هم بعد از شام تکالیف مدرسه مان را انجام می دادیم . شبها به گرد بخاری جمع می شدیم و میوه شاه بلوط و مازو کباب می کردیم و می خوردیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت دوم
اولین عشای ربانی لوسیا
روزی که کشیش ناحیه برای برگزاری اولین مراسم عشای ربانی بچه های تعیین کرده بود نزدیک بود . مادرم نظر به اینکه من تعلیمات مذهبی ام را آموخته بودم و شش سال سن داشتم فکر کرد شاید بتوانم اولین عشای ربانی ام را به جا آورم . به همین خاطر مادرم مرا همراه خواهر کارولینم به کلاسی که کشیش منطقه برای آیین عشای ربانی برای آمادگی این روز بزرگ ترتیب داده بود فرستاد . من با شادی زاید الوصفی به امید اولین دیدار خداوند همراه خواهرم رفتم . پدر روحانی بر روی صندلی اش روی سکو نشست و شروع به تعلیم دادن کرد . وقتی چند تا از بچه ها قادر به پاسخ دادن به سوالاتش نبودند مرا نزد خود خواند که جواب سوالاتش را بدهم و بچه های دیگر را شرمنده کنم .
روز بزرگ مراسم عید اولین عشای ربانی فرا رسید و کشیش ناحیه پیغام داد که همه بچه ها در قبل از ظهر در کلیسا حاضر باشند که ببیند چه کسی می تواند اولین مراسم عشای ربانی اش را به جا آورد . چیزی که آن روز باعث دلشکستگی من شد این بود که کشیش ناحیه مرا نزد خود خواند و در حالیکه نوازشم می کرد گفت تو باید برای به جا آوردن اولین مراسم عشای ربانی ات صبر کنی تا هفت ساله شوی . من فورا شروع به گریه کردم و در حالی که سرم را روی زانوی او گذاشته بودم هق هق گریه می کردم . این همان کاری بود که همیشه برای مادر خودم هم می کردم . درست در همین لحظه یک کشیش دیگر وارد کلیسا شد و مرا در آن وضعیت دید . از او برای کمک به شنیدن اعترافات گناهان دعوت شده بود . متعجب شد و علت گریه مرا پرسید . همین که ماجرا را فهمید مرا با خود به اتاقی در کلیسا برد که در آنجا ظروف مقدس را نگهداری می کنند و از من سوالات مربوط به عشای ربانی را پرسید و از من امتحان گرفت . بعد از اینکه امتحانم انجام شد دستم گرفت و با خود پیش کشیش منطقه برد و گفت « پدر پین » این بچه می تواند مراسم عشای ربانی اش را به جا آورد . او کاری که می کند بهتر از خیلی بچه های دیگر می داند .
کشیش خوب منطقه گفت اما او فقط شش سال دارد . و در جواب به او گفت مهم نیست من مسئولیتش را قبول می کنم . و کشیش ناحیه گفت خوب اگر چنین است باشد برو و به مادرت بگو که عشای ربانی ات را فردا انجام خواهی داد .
هرگز نمی توانم عمق مسرت و شادی که در وجودم احساس کردم بیان کنم . با خوشحالی کف زدم و تمام راه را تا خانه دویدم که این خبر خوب را به مادرم بدهم . او فورا دست به کار شد که مرا برای آیین اعتراف به گناهان که قرار بود بعد از ظهر داشته باشم آماده کند . مادرم مرا به کلیسا برد و همین که وارد کلیسا شدیم من به مادرم گفتم می خواهم نزد آن یکی کشیش اعتراف کنم بنابراین به اتاق مخصوص ظروف مقدس رفتیم . کشیش در آنجا روی صندلی نشته بود و اعترافات را گوش می کرد . مادرم به همراه مادرانی دیگری که جلوی محراب کلیسا نزدیک درب اتاق نگهداری ظروف مقدس به صف زانو زده بودند زانو زد و همه مادران در انتظار بودند که بچه هایشان اعتراف به گناهان کنند . مادرم درست همانجا قبل از مراسم نان و شراب آخرین توصیه هایش را به من کرد . وقتی که نوبتم فرا رسید بانوی صاحب تسبیح به رویم لبخند زد . من رفتم و در پایین پای خداوند زانو زدم و در حضور کشیش او اعتراف کردم و با التماس در خواست بخشش گناهانم را کردم . وقتی که کارم تمام شد متوجه شدم که همه دارند می خندند .
مادرم مرا به نزد خود خواند و گفت فرزندم نمی دانی که اعتراف یک موضوع خصوصی است و نباید با صدای بلند اعتراف کنی . همه صدایت را شنیدند . فقط یک چیز بود که کسی نشنید و آن جمله ای بود که در آخر گفتی . در تمام طول راه مادرم در تلاش بود قسمت آخر اعترافم که به قول او قسمت رمز آلودش بود را دریابد اما تنها جوابی که دریافت کرد سکوت محض بود . اما حالا به هر حال من راز اولین مراسم عشای ربانی ام را واگویه می کنم . بعد از شنیدن اعترافات من ، کشیش مهربان این کلام کوتاه را به من گفت :
فرزندم روح تو مقر و جایگاه روح القدس است آن را همیشه پاک و خالص نگاه دار . اینگونه روح القدس همیشه می تواند کارهای خارق العاده اش را در آن انجام دهد .
با شنیدن این جملات احترام عمیقی نسبت به دورنم احساس کردم . و از کشیش مهربانی که اعترافاتم را شنید پرسیدم برای این منظور چه کاری باید بکنم و او گفت :
برو آنجا و در جلوی بانوی ما مریم باکره مقدس زانو بزن و از صمیم قلب از او بخواه از قلب تو محافظت کند و آن را برای پذیرا شدن پسر عزیزش در فردا کاملا محیا کند و قلبت را تنها برای او نگاه دارد .
بانوی تسبیح فاطیما
در کلیسا مجسمه های متعددی از بانوی ما وجود داشت ولی از آنجا که خواهرانم همیشه به تندیس بانوی صاحب تسبیح نگاه می کردند و نزد او دعا می کردند من غالبا به زیر پای بانوی صاحب تسبیح می رفتم و دعا می کردم . این بود که در آن موقع هم به پایین همان مجسمه رفتم و با تمام شور و اشتیاق جانم از او خواستم که قلب مسکین مرا تنها برای خداوند خدایمان نگاه دارد .
وقتیکه این دعای حقیر را بارها و بارها در حالی که به مجسمه بانو خیره شده بودم تکرار کردم به نظرم رسید که او با یک نگاه مهربان و حرکت محبت آمیز به من لبخند زد که اطمینان دهد دعای مرا قبول کرده است . سراسر وجودم از یک مسرت توصیف ناپذیر لبریز شده بود و به سختی می توانستم کلامی به زبان آورم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت سوم
انتظار شیرین
تمام طول آن شب خواهرانم مشغول درست کردن یک لباس سپید و یک تاج گل برای من بودند . و من آنقدر شوق و هیجان داشتم که تمام شب را نتوانستم بخوابم به نظر می رسید که عقربه های ساعت از حرکت باز ایستاده اند . و مدام از خواهرانم می پرسیدم صبح شد ؟ نمی خواهید لباس را پرو کنم ؟ آیا لازم است تاج گل را امتحان کنم ؟ و ...
بالاخره صبح روز شادی از سر رسید اما ساعت نه کی می رسید ؟ چقدر انتظار کشیدم خدا می داند . لباس سپیدم را بر تن کردم و خواهر ماریایم مرا به آشپزخانه برد که از پدر و مادرم طلب عفو و بخشش کنم دست آنها را ببوسم و دعای خیر آنها را بطلبم . بعد از این تشریفات کوتاه مادرم آخرین توصیه ها را گوشزد کرد . او گفت که می خواهد وقتی روح القدس وارد قلبم شد از خداوند چه تقاضاهایی بکنم . و او با این جمله با من خداحافظی کرد
بالاتر از همه چیز از او بخواه که تو را یک مقدسه کند .
کلمات او چنان اثر ماندگاری بر من گذارد که وقتی روح القدس را در قلبم گرفتم اولین درخواست و خواهشم همین بود . انگار هنوز هم صدای مادرم مثل اکو در گوشم می شنوم که از خداوند بخواهم مرا یک مقدسه کند . من با خواهرانم راهی کلیسا شدم و برادرم تمام طول راه مرا در میان بازوانش حمل کرد که حتی یک دانه گرد و غبار در طول راه روی لباسم ننشیند .
به محض اینکه وارد کلیسا شدم دویدم و در حضور بانویمان زانو زدم و تقاضایم را دومرتبه طلب کردم . درآنجا مدتها به لبخند دیروز بانویمان تفکر می کردم تا اینکه خواهرانم به دنبال من گشتند و پیدایم کردند که مرا به اتاق مخصوص ببرند . تعداد زیادی از بچه ها از پشت کلیسا تا درست کنار نرده های محراب کلیسا در چهار صف جمع شده بودند . دو صف برای پسرها و دو صف برای دخترها . من به عنوان کوچکترین بچه روی پله کنار محراب از همه به فرشته ها و محراب نزدیک تر بودم .
------------------------
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت چهارم
روز بزرگ
وقتی سرود عشای ربانی نواخته شد لحظه بزرگ فرا می رسید فکر اینکه خدوند بزرگ از آسمان بر زمین فرود می آید که به من نزدیک شود و در قلب من جای گیرد باعث شده بود که قلب من لحظه به لحظه تند و تند تر بزند . کشیش ناحیه از میان صف بچه ها عبور می کرد و نان را بین آنها قسمت می کرد .
شانس با من یار بود که نفر اولی بودم که نان را گرفتم . وقتیکه کشیش داشت از پله های محراب پایین می آمد حس کردم همین الان است که قلبم از سینه بیرون بزند . ولی قبل از اینکه نان عشای ربانی را به من بدهد حس آرامش تغییر ناپذیری تمام وجودم را فرا گرفت . حضور خدای عزیزمان آنقدر به روشنی برای من قابل درک بود که انگار او را با چشم جسمانی دیده ام و صدایش را با گوش سرم شنیده ام . درست مثل این بود که در یک فضای ملکوتی فوق العاده حمام گرفته باشم . سپس دعایم را به حضورش تقدیم کرد :
آه خداوند مرا تبدیل به یک قدیسه کن و همیشه قلبم را پاک و خالص برای خودت نگاه دار .
چنین به نظرم رسید که خداوند عزیزمان در اعماق قلبم با من حرف زد و این کلمات را به وضوح به من گفت :
فیض و برکت الهی که امروز به تو عطا شد در روح تو باقی خواهد ماند و در حیات ابدی میوه ها و ثمراتی ایجاد خواهد کرد .
من احساس کردم که انگار در خداوند دگرگون شده ام .
به علت اینکه کشیش ها از نقاط دور می آمدند مراسم موعظه و غسل تعمید یک ساعت دیرتر تمام شد . مادرم آمده بود و به دنبال من می گشت و خیلی مضطرب بود که مبادا من از شدت ضعف غش کرده باشم . اما من از نان و شراب پر شده بودم و به هیچ وجه غذای دیگری نمی توانستم بخورم . بعد از این کشش و جاذبه نسبت به امور مادی را از دست دادم . و در خانه در یک گوشه دنج به تنهایی می نشستم و لذت اولین عشای ربانی ام را به خاطر می آوردم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت پنجم
خانواده لوسیا
حقیقتا پیدا کردن اوقاتی که بتوانم تنها باشم و در گوشه دنجی تفکر کنم خیلی کم پیش می آمد . در واقع پیدا کردن این چنین فرصتهایی از تنهایی و انزوا نادر بود . همانطور که فبلا هم خدمتتان گفتم باید از بچه های همسایه هایمان که برای مراقبت نزد من امانت بودند نگداری می کردم . و گذشته از این از مادرم به عنوان یک پرستار تقاضاهای زیادی می شد . بیمارانی که خیلی بد حال نبودند خودشان به خانه ما می آمدند و از مادرم راهنمایی می خواستند . ولی در مواردی که بیمار قادر به حرکت نبود از مادرم می خواستند که به خانه شان برود . و او معمولا تمام روز و حتی شب را بر سر بستر بیمار می گذراند . در مواقعی که بیماری طول می کشید یا شرایط بیمار ایجاب می کرد ، مادرم معمولا خواهرانم را بر سر بستر بیمار می فرستاد که خانواه او بتوانند شبها استراحت کنند .
در مورد خانواده های جوانی که مادر خانوداه بیمار می شد یا فردی که مسئول نگهداری بچه ها بود مریض می شد ، مادرم بچه های آنها را به خانه می آورد و مرا موظف می کرد که بچه ها را مشغول کنم . من هم آنها را با یاد دادن نخ ریسی مشغول می کردم آنها پشت دستگاه نخ ریس چوبی می نشستند و نخها را به شکل گلوله های بیضوی می ریسیدند . و کلافهای نخ درست می کردند .
به این شکل همیشه کارهای زیادی برای انجام دادن داشتیم . همیشه یک تعدادی از دختران به خانه ما می آمدند که بافندگی و خیاطی یاد بگیرند . معمولا این دختران علاقه زیادی به خانواده ما نشان می دادند و همیشه می گفتند که بهترین روزهای عمرشان همان روزهایی بوده که به خانه ما می آمده اند . در روزهایی از سال خواهرانم مجبور بودند روزها را در مزرعه کار کنند و بنابراین کارهای بافندگی و دوزندگی را شبها انجام می دادند . مراسم عشای ربانی و شام خداوند و پس از آن دعا و نیایش معمولا با رهبری پدرم انجام می شد و دوباره کار می کردیم .
هر کس کاری انجام می داد . خواهرم ماریا به سراغ دستگاه بافندگی می رفت . پدرم قرقره ها را پر می کرد . ترزا و گلوریا به سراغ کار خیاطی شان می رفتند . مادرم ریسندگی می کرد . من و کارولینا هم بعد از تمیز کردن آشپزخانه باید در کارهای خیاطی کمک می کردیم . کوکها را باز می کردیم دکمه می دوختیم و غیره .
برای اینکه خواب آلود و کسل نشویم برادرم آکاردئون می نواخت و ما هم یک صدا همه نوع آوازی را می سرودیم . همسایه ها معمولا به ما سرکشی می کردند و مشغول گفتگو می شدیم . آنها همیشه می گفتند که شادمانی و جو قشنگ حاکم بر خانه مان ناراحتی های آنها را از بین می برد و شادشان می کند . من از چند تا زنان همسایه شنیدم که به مادرم می گفتند شما عجب خانواده خوشبختی دارید . خداوند چه بچه های دوست داشتنی به شما عطا کرده . وقت درو خرمن شبها در زیر نور ماه دانه ها را پاک می کردیم و سبوس غلات را می کندیم .
در یک نگاه گذرا به گذشته نمی دانم آنچه به عنوان خاطرات اولین عشای ربانی ام بازگو کردم آیا واقعیت داشت یا تنها خیالات باطل یک دختر بچه بود . تنها چیزی که می دانم این است که آن اتفاق تاثیر خیلی زیادی در زندگی روحانی من و ارتاطم با خداوند داشت و هنوز هم دارد . و چیزی که واقعا نمی دانم این است که چرا دارم تمام زندگی خانوادگی ام را برای شما شرح می دهم . این یک الهام از طرف خداوند است که مرا وا می دارد چنین کنم . و خود اوست که می داند چرا باید این کار را بکند . شاید به این خاطر که شما ببیند بعد از آن فیض و برکت عظیمی که به من ارزانی داشت چطور رنجها و عذابهای عمیق تر و بزرگتری را در زندگی من قرار داد . از آنجایی که شما عزیزان از من خواستید که شرح همه رنجهایی که خداوند بر سر راهم قرار داد و همه برکات و نعمتهایی که از سر کرم و لطفش به من عطار کرد را بدهم بهتر است جریان این رنجها و الطاف الهی را به همان صورتی که بوده برایتان تعریف کنم . حتما شما خیلی هیجان زده می شوید اگر بدانید تمام آنچه خداوند به من عطا کرد فقط برکت و فیض الهی مریم مقدس نبوده است
.
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت ششم
تجلیات و لوسیای چوپان
زندگی به این صورت می گذشت تا اینکه هفت ساله شدم . مادرم تصمیم داشت نگهداری از گله گوسفندان را به من محول کند اما پدر و خواهرانم مخالف بودند . حس می کردم که آنها می خواهند در مورد من یک استثنا قائل شوند . مادرم تسلیم نمی شد و می گفت او هم مانند بقیه است . کارولین حالا دیگر دوازده ساله شده و در نتیجه باید در مزرعه مشغول به کار شود . یا اینکه آموزش ببیند و یک بافنده یا خیاط شود . هر کدام را که مایل باشد خودش انتخاب می کند .
شبانی گوسفندانمان بر عهده من گذاشته شد . خبر اینکه من زندگی شبانی ام را شروع کرده ام به سرعت در بین چوپانان منطقه پخش شد . تقریبا همه شان پیشنهاد کردند که همراه من باشند و با هم گله داری کنیم . من به همه جواب مثبت دادم و در سراشیبی تپه با همه آنها قرار گذاشتم . روز بعد تپه از یک توده یکنواختی از گوسفندان و چوپانانشان پوشیده شده بود و مثل این بود توده ابری روی تپه را پوشانده باشد .
اما من در بین این همه غوغا و همهمه احساس ناراحتی می کردم . از بین چوپانان سه همراه برای خود انتخاب کردم و از فردای آن روز بدون اینکه حرفی به بقیه بزنم با هم به تپه روبه رویی رفتیم که گوسفندانمان را بچرانیم . اینها سه نفری بودند که انتخاب کرده بودم : ترزا ماتیاس ، خواهرش ماریا رزا و ماریا جاستینو . و در روز بعد به مقصد کابکو
Cabeco
عازم شدیم . به طرف تپه شمالی صعود کردیم . والینهوس که شما اکنون با اسم آن آشنا هستید در سمت جنوبی همان تپه واقع شده بود . در سراشیبی شرقی غاری وجود داشت که در مورد آن قبلا صحبت کردم . من و جاسینتا همراه گوسفندانمان تقریبا تا بالای تپه صعود کردیم .
در زیر پایمان یک پهنه وسیهی از درختان زیتون و بلوط و کاج و هالموک
Holmoak
و سایر درختان بود که تا هم سطح تپه پایینی امتداد پیدا کرده بود
.
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هفتم
یک نشانه رمز آلود در 1915 میلادی
ظهر ناهارمان را خوردیم و من از همراهانم خواستم که با هم تسبیح بگوییم و دعا کنیم . که آنها هم با خوشحالی قبول کردند . ما با جدیت مشغول ذکر گفتن بودیم که به ناگاه در جلوی چشمانمان شخصی را در هوا و بالای درختها دیدیم . او شبیه به یک مجسمه بود که از برف درست شده باشد . شفاف و فرانما بود و اشعه های خورشید از میانش عبور می کرد .
فرشته صلح فاطیما
در حالی که کاملا وحشت زده شده بودم از همراهانم پرسیدم آن چیست ؟ و گفتند نمی دانیم . ما در حالیکه به او خیره شده بودیم در دعا بودیم و ذکر می گفتیم . و همین که ذکرمان تمام شد آن منظره تجسمی هم نا پدید شد . مطابق معمول من تصمیم گرفتم که این اتفاق را به هیچ کس نگویم . اما همراهانم به محض رسیدن به خانه تمام ماجرا را برای خانواده هایشان تعریف کردند . اخبار به زودی منتشر شد و یک روز وقتی وارد خانه شدم مادرم با ناراحتی گفت :
ببین آنها می گویند که شما آن بالا یک چیزی که نمی دانم چیست دیده اید تو چه دیده ای ؟
گفتم که نمی دانم و من که نمی توانستم به درستی توضیح دهم اضافه کردم :
آن شبیه کسی بود که خودش را لای ملافه پیچیده باشد .
از آنجاییکه خودم هم نمی توانستم شکل آن را تشخیص دهم ادامه دادم :
چشم و دستی نداشت .
و مادرم به تصور اینکه همه ماجرا مهملاتی کودکانه است پی گیر قضیه نشد و موضوع را پایان یافته تلقی کرد .
بعد از مدتی ما دوباره گله مان را به همان جا بردیم و همان اتفاق تکرار شد . و دوباره همراهانم کل داستان را به خانواده هاش تعریف کردند . بعد از یک وقفه کوتاه دوباره آن اتفاق تکرار شد . این سومین باری بود که مادرم شرح جریانات را از بیرون می شنید و در این بین من در خانه کلمه ای حرف در این مورد نگفته بودم . بنابراین یک روز مادرم در حالی که خیلی ناراحت بود مرا صدا کرد و پرسید :
بگذار ببینیم این چیزی که شما دختران آن بالا می بینید چیست ؟
من گفتم :
من نمی دانم مادر ... نمی دانم که آن چیست .
بعضی از مردم شروع به استهزا ما کردند و ما را دست می انداختند . خواهرانم به یاد آوردند که من مدتی بعد از اولین عشای ربانی ام پریشان خیال شده ام . و با مسخره از من سوال می کردند که آیا تو واقعا شخصی را می بینی که در ملافه پیچیده شده ؟ !! برای من این حرکات و حرفهای اهانت آمیز خیلی سخت بود چون تا به آن روز غیر از ناز و نوازش و محبت چیزی ندیده بودم . ولی این اصلا چیزی نبود و من نمی دانستم که خدای خوب چه ماجراها و مشقاتی را در آینده برایم رقم زده است .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت هشتم
ظهور فرشته در 1916
در همین زمان بود که جاسینتا و فرانچسکو پیگیر بودند و از پدر و مادرشان اجازه گرفتند که چوپانی گله شان را بر عهده بگیرند . بنابراین من همراهان خوبم را رها کردم و به عموزاده هایم جاسینتا و فرانچسکو پیوستم .
و برای اینکه به تپه سرا که همه چوپانان دیگر آنجا بودند نرویم تصمیم گرفتیم گوسفندانمان را در زمینهایی که متعلق به عمو و عمه و والدینم بود بچرانیم . در یک روز خوب و قشنگ ما گله مان را به زمینی که متعلق به والدینم بود بردیم . آنجا در طرف شرقی تپه ای که برایتان گفتم قرار داشت . این املاک چوزا ولها
Chousa Velha
نام داشت . کمی بعد از ورودمان یک نم نم باران خوبی باریدن گرفت . آنقدر خوب بود که انگار مه رقیقی همه جا را پوشانده . ما به دنبال گوسفندانمان از تپه بالا رفتیم که یک تخته سنگ طاق دار پیدا کنیم که بتوانیم در زیرش پناه بگیریم . بنابراین این اولین باری بود که ما وارد این حفره مقدس در میان تحته سنگها می شدیم . آنجا در میان یک درختستان زیتون واقع بود که متعلق به پدر تعمیدی ام آناستازیو
Anastacio
بود . از آنجا دهکده کوچکی که من در آن متولد شده بودم و خانه پدر و مادرم و دهکده های کاسا ولها و ایرا دا پدرا
Velha and Eira da Pedra
معلوم بود . درختستان زیتون متعلق به چند نفر از مردم دهکده بود . با وجود اینکه باران تمام شده بود و خورشید به درخشندگی می تابید ما بقیه روز را همانجا درمیان صخره ها سپری کردیم . ناهارمان را خوردیم و تسبیح گفتیم . ما با اشتیاق در هر دانه تسبیح ذکر یا مریم و خدای پدر را تکرار می کردیم.
Hail Mary, and Our Father
دعایمان تمام شد و شروع کردیم با سنگ ریزه ها بازی کردن . چند دقیقه ای مشغول بازی بودیم که ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و درختها شروع به تکان خوردن کردند . ما با وحشت اطراف را نگاه می کردیم که ببینیم در آن روز آرام و ساکت چه اتفاقی افتاده . بعد دیدیم که همان شبهی که در موردش قبلا توضیح دادم از بالای درختهای زیتون به طرفمان می آید . البته جاسینتا و فرانچسکو قبلا هرگز آن را ندیده بودند و من هم چیزی در موردش به آنها نگفته بودم . وقتیکه که نزدیکتر آمد توانستیم شکلش را تشخیص دهیم . او یک مرد جوان حدود چهارده یا پانزده ساله بود که از برف سپید تر بود . مانند کریستال شفاف بود و نور خورشید از میانش می گذشت . و بسیار بسیار زیبا بود . وقتی که به ما رسید گفت :
نترسید . من فرشته صلح هستم . همراه من دعا کنید .
او روی زمین زانو زد و آنقدر خم شد که پیشانی اش به زمین رسید و به ما یاد داد که این دعا را سه مزتبه تکرار کنیم .
خداوندی پدر و پسر و روح القدس ، من به تو ایمان دارم و تو را می پرستم و به تو امید دارم و به تو عشق می ورزم . و از تو برای کسانی که به تو ایمان ندارند تو را نمی پرستند به تو امید ندارند و به تو عشق نمی ورزند طلب آمرزش می کنم .
و بعد در حالی که از زمین بلند می شد گفت به این صورت دعا کنید . قلب عیسی مسیح و مریم مقدس متوجه درخواست مشتاقانه شما هست .
کلمات او چنان اثر عمیقی بر اذهان ما باقی گذارد که هرگز آن را فراموش نخواهیم کرد . از آن پس ما خیلی وقتها مانند آن فرشته با خضوع روی زمین می افتادیم و دعایی را که به ما یاد داده بود بارها و بارها تکرار می کردیم و آنقدر در دعا می ماندیم که خسته شویم . من فورا به همراهانم گوشزد کردم که این ماجرا باید مثل یک راز سر به مهر پوشیده باشد و باید از خداوند بابتش تشکر کنیم و آنها هم قبول کردند .
گذشت تا اینکه تابستان رسید و ما مجبور بودیم برای خواب نیم روز به خانه برویم . در ته باغ پدر و مادرم چاهی وجود داشت به نام آرنیرو
Arneiro
که من در موردش قبلا گفته بودم . یک روز ما داشتیم بر روی صخره سنگی ضخیم و مسطح کنار چاه بازی می کردیم که ناگهان دوباره همان شبه یا فرشته را در کنار خود دیدیم .
او گفت
چه کار دارید می کنید . دعا کنید . دعا کنید بسیار زیاد دعا کنید . قلب عیسی مسیح و مریم مقدس تصمیم دارند که فیض عظیم به شما عطا کنند . بسیار زیاد و دائما دعا کنید و قربانی دهید و تسبیح بگویید و طلب شفاعت کنید .
من پرسیدم ما چطور می توانیم قربانی بدهیم و او گفت
توسط هر آنچه که می توانید قربانی بدهید . و برای بخشایش گناهانی که خداوند را رنجانده به او تقدیم کنید . و برای بازگشت گناهکاران دعا و التماس کنید . شما با این کار می توانید صلح را در کشورتان برقرار کنید . من فرشته نگهبان آن هستم . فرشته نگهبان پرتغال . و از همه بالاتر رنجهایی را که خداوند بر شما قرار می دهید با اطاعت قبول کنید و تحمل کنید .
زمان زیادی گذشت تا این که یک روز ما گله ها را برای چرا به زمینی که ملک پدر و مادرم بود بردیم . آنجا در سراشیبی یک تپه قرار داشت و کمی بالاتر از والینهوس بود . قبلا در موردش گفته بودم . آنجا یک درختستان زیتون به نام پرگوئیرا
Pregueira
بود . بعد از ناهار تصمیم گرفتیم برای دعا و تسبیح به میان حفره های صخره سنگها در تپه ای که مخالف تپه ما قرار داشت برویم . برای رسیدن به پرگوئیرا ما از سراشیبی عبور کردیم و از چند صخره سنگ هم بالا رفتیم . گوسفندها با تقلا و سختی زیاد از صخره سنگها رد شدند .
به محض اینکه به آنجا رسیدیم هر سه روی زمین زانو زدیم و سجده کردیم طوری که پیشانی مان با زمین تماس داشت و دعایی را که فرشته به ما گفته بود بارها و بارها تکرار کردیم .
خداوند من به تو ایمان دارم تو را می پرستم به تو امید دارم و به تو عشق می ورزم و طلب آمرزش می کنم برای کسانی که به تو ایمان ندارند تو را نمی پرستند به تو امیدوار نیستند و به تو عشق نمی ورزند .
درست نمی دانم چند مرتبه این دعا را خواندیم تا اینکه یک نور فوق العاده و غیر عادی بر ما تابید . ما از جا پریدیم و منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی افتاده که فرشته را دیدیم . او در دست چپش یک کاسه را نگه داشته بود و بالای کاسه در هوا یک تکه نان عشای ربانی معلق بود . که از آن چند قطره خون به داخل کاسه می چکید . فرشته کاسه را به صورت معلق در هوا رها کرد و در کنار ما زانو زد و از ما خواست سه مرتبه این دعا را بخوانیم .
تثلیث مقدس ، خدای پدر ، پسر و روح القدس من تو را عمیقا و با تمام وجود می پرستم و بدن گرانبها ، خون ، روح و اولهیت عیسی مسیح را به تو تقدیم می کنم . و این برای جبران همه خطاها و بی حرمتی ها به مقدسات و سهل انگاریهایی که در حضور خداوند انجام شده و نافرمانی هایی که از اوامر او شده است می باشد . و به واسطه شایستگی بی منتهای قلب مقدس او و قلب معصوم مریم مقدس برای تغییر گناهکاران بیچاره از تو کمک می خواهم .
و بعد در حالیکه بلند می شد نان و کاسه را در دست گرفت او نان عشای ربانی را به من داد و خون کاسه را بین فرانچسکو و جاسینتا قسمت کرد و گفت از بدن و خون عیسی مسیح بخورید که از طرف مردم حق ناشناس سخت مورد بی حرمتی قرار گرفته است . تاوان گناهان آنان را بپردازید و خداوند را تسلی دهید . او یک بار دیگر خودش را روی زمین انداخت و سجده کنان به همراه ما سه نفر همان دعا را یه بار دیگر تکرار کرد .
تثلیث مقدس خدای پدر پسر و روح القدس ...
و ناپدید شد . ما برای یک مدت طولانی در همان حالت باقی ماندیم و همان کلمات را بارها و بارها تکرار کردیم . وقتیکه که بالاخره بلند شدیم دیدیم که هوا تاریک شده است . و بنابراین باید به خانه بر می گشتیم .
فاطیما از زبان لوسیا ... قسمت نهم
مشکلات خانوادگی
عزیزان ، من زندگی چوپانی ام را از هفت سالگی شروع کردم تا به اینجای داستان زندگی ام که ده ساله شده ام سه سال است که چوپانی گله مان را بر عهده دارم . در طول این سه سال خانواده من وضعیت بحرانی داشت و همینطور کشیش ناحیه هم در صدد ایجاد تغییر و تحولات کلی در دهکده بود .. جناب کشیش پین دیگر کشیش ناحیه ما نبود و جای او را جناب کشیش بوییسینها
Boicinha
گرفته بود . وقتیکه این کشیش غیور دریافت که این رسم غیر مسیحی رقص و پایکوبیهایی بی حد و اندازه در ناحیه ما بسیار رایج است شروع کرد به موضع گیری در مقابل این عادت بد او هیچ فرصتی را از دست نمی داد و همه جا در موعظه های روز یکشنبه کلیسا و در ملا عام و در خفا و خلاصه همه جا بر علیه این عادت مرسوم رقص جبهه گیری می کرد . و مادرم همین که سخنان کشیش را در مورد این رسم و آیین رقص شنید خواهرانم را از پرداختن به این سرگرمی بازداشت . خواهرانم به عنوان سرمشق و الگو ، دیگران را هم از پرداختن به این رسم بازداشتند و این رسم تدریجا از دهکده ما برچیده شد . و همین ماجرا در عالم بچه ها هم اتفاق افتاد و بچه ها هم رقص های کودکانه شان را کنار گذاشتند . من قبلا آنجایی که در مورد دختر عمویم جاسینتا توضیح می دادم این قضیه را گفته بودم .
در مورد این موضوع یک روز یک نفر به مادرم گفت تا به حال رقصیدن گناه نبود اما حالا که کشیش ناحیه عوض شده رقص هم گناه شده است . چطور چنین چیزی ممکن است ؟ و مادرم جواب داد که نمی دانم فقط می دانم که کشیش ناحیه نمی خواهد مردم در مجالس رقص شرکت کنند و از این به بعد هم دختران من در این گردهمایی ها شرکت نخواهند کرد . فوقش به آنها اجازه می دهم در بین فامیل کمی برقصند چون کشیش می گوید به آن صورت ضرری ندارد . در این زمان دو تا از خواهرانم ازدواج کردند و رفتند . پدرم دچار دوستان ناباب شد و سستی بر او غلبه کرد . و ما مقداری از دارایی هایمان را از دست دادیم . وقتی مادرم متوجه شد که توانایی امرار و معاش ما کاهش یافته تصمیم گرفت دو تا خواهرانم را بفرستد . گلوریا و کارولین با جدیت مشغول به خدمتکاری شدند . و فقط برادرم در خانه ماند که بر روی زمین های اندکی که برایمان باقی مانده بود کار کند . مادرم هم به اوضاع خانه رسیدگی می کرد و من هم مراقب گله مان بود و چوپانی می کردم . مارد بینوایم در اندوه عمیقی فرو رفته بود . وقتی که شبها دور آتش جمع می شدیم و منتظر بودیم پدر بیاید و شام بخوریم مادرم با حسرت به جای خالی خواهرانم نگاه می کرد و با اندوه عمیق می گفت خداوند آن همه شادی و گرمی خانه ما کجا رفته است ؟ و بعد سرش را روی میز کوچک بغل دستش می گذاشت و گریه می کرد . و من و برادرم هم با او هق هق گریه می کردیم .
و این یکی از غم انگیز ترین صحنه هایی بوده که تا به حال دیده ام . دلم برای خواهرانم تنگ شده بود و دیدن مادرم در آن حالت بدبختی قلبم را فشرده می کرد . با وجود اینکه بچه بودم اما به خوبی موقعیتی را که در آن بودیم درک می کردم . حرفهای فرشته را به یاد می آرودم که می گفت :
بالاتر از همه قربانی ها و فداکاریهایی را که خداوند برای شما قرار می دهد با اطاعت بپذیرید .
در آن مواقع من به یک گوشه پرت و خلوت پناه می بردم که مادرم غصه مرا نبیند و درد و رنجش را بیشتر از این نکنم . این گوشه دنج معمولا چاه ما بود . در آنجا من بر روی تخته سنگ مسطح لبه چاه زانو می زدم و اشکهایم با آب چاه آمیخته می شد و رنجهایم را به حضور خداوند می بردم .
گاهی اوقات جاسینتا و فرانچسکو می آمدند و مرا در آن اندوه تلخ می دیدند . هق هق گریه امان حرف زدن به من نمی داد و جاسینتا و فرانچسکو هم با سیل اشکهایشان در غم من شریک می شدند . و بعد جاسینتا قربانی ما را با صدای بلند به حضور خداوند تقدیم می کرد :
خداوند ، این یک کار برای تاوان گناهان است . و برای تغییر گناهکاران . و ما همه این رنجها و قربانی ها را به حضور تو تقدیم می کنیم .
قاعده پیشکش قربانی به حضور خداوند همیشه به همین صورت نبود اما تقریبا همیشه همین معنی را می داد .
این همه غصه و رنج زیاد سلامتی مادرم را تحلیل برده بود . او دیگر قادر به انجام کار نبود و به دنبال خواهرم گلوریا فرستاد که بیاید و از او مراقبت کند . و کارهای خانه را انجام بدهد . ما او را پیش همه دکترها و جراحهای مناطق اطراف بردیم . ما همه نوع درمان و مداوایی را امتحان کردیم اما بهبودی به هیچ وجه حاصل نشد . کشیش خوب با مهربانی پیشنهاد داد که مادرم را ارابه قاطری اش به لئیریا
Leiria
و نزد دکترهای آنجا ببریم . مادرم همراه خواهرم ترزا به لئیریا رفت . ولی او با حالت نیمه جان از سفر برگشت . او از این همه مشورت با این دکتر و آن دکتر خسته شده بود و هیچ نتیجه مثبتی هم عایدش نشده بود . یک پزشک جراح دیگر به نام دکتر مامد
Mamede
او را دید و گفت که مادرم مبتلا به ناراحتی قلبی و در رفتگی یکی از مهره های ستون فقرات و از کار افتادگی کلیه شده است . و برایش چندیدن آمپول اعصاب و مقدار زیادی داروهای دیگر تجویز کرد . و این درمانها تا حدودی به درمانش کمک کرد .
اوضاع به این صورت بود تا اینکه 13 می 1917 فرا رسید . و در همین اثنا بود که برادرم هم برای سربازی ثبت نام کرد . و چون از نظر سلامتی در شرایط ایده ال بود حتما پذیرفته می شد . و چون جنگ هم بود امکان معافیتش از خدمت سربازی کم بود . مادرم نگران زمینها بود که کسی نیست که روی مزارع کار کند و بنابراین به دنبال خواهرم کارولین فرستاد که به خانه برگردد . در این بین پدر تعمیدی برادرم قول داد که معافیت او را بگیرد . خلاصه بگویم او با پزشکی که مسئول انجام معاینات پزشکی برادرم بود صحبت کرد و به این ترتیب خدای خوب آسودگی خاطر مادرم را فراهم کرد .
فاطیما از زبان لوسیا . قسمت 10
تجلی بانوی ما
این قسمت دهم از داستان زندگی لوسیا سانتوس است که از کتاب فاطیما از زبان لوسیا ترجمه شده و در آن لوسیا خاطراتش را از تجلی مریم مقدس در فاطیما می گوید
13 می 1917
ماه می بود و ماهها از آخرین مرتبه ای که فرشته بر سه کودک پدیدار شده بود ، گذشته بود . بچه ها همچنان به شبانی گله مشغول بودند و نشاط و سرزندگی و بازیگوشی سابق خود را پیدا کرده بودند . در 13 می بعد از مراسم عشای ربانی صبحگاهی ، بچه ها تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به طرف ملک پدر و مادر لوسی که
Cova Da Irada
کوا دا ایردا نام داشت ، هدایت کنند . هنگام ظهر بعد از صرف ناهار و ادای ذکر با تسبیح ، بچه ها شروع به بازی کردند . که ناگهان آذرخشی از نور مشاهده کردند و حس کردند که انگار کولاکی به طرف آنها می آید . و بعد از یک فلاش دیگر ، بانویی در بالای درخت بلوط ظاهر شد . لوسی می گوید او یک جامه سراسر سپید بر تن کرده بود و از خورشید درخشنده تر بود . از او پرتوها و اشعه هایی به هر سو افکنده میشد که از اشعه های درخشانی که از یک بلور کریستالین پر از آب زلال ساطع می شوند ، درخشنده تر و شدید تر بود . بچه ها ایستادند و خود را در احاطه نور درخشان او یافتند .
لوسی ظهور او را چنین شرح می دهد :
بانوی ما گفت : از من نترسید آسیبی به شما نمی رسانم .
من از او پرسیدم : شما از کجا آمده اید ؟
و او گفت : من از بهشت آمده ام .
و من پرسیدم شما چه خواسته ای از ما دارید ؟
و او گفت من آمده ام که از شما خواهش کنم برای شش ماه متوالی به اینجا بیایید . هر ماه در روز 13 ماه و همین ساعت . بعد من به شما می گویم که چه کسی هستم و چه خواسته ای دارم . و بعد از آن من یک بار دیگر برای مرتبه هفتم به اینجا خواهم آمد .
من از او سوال کردم : آیا من هم به بهشت می روم . و او پاسخ داد بلی . پرسیدم و جاسینتا ؟ گفت او هم همینطور و دوباره پریسیدم و فرانچسکو ؟ و جواب داد او هم بلی اما او باید ذکر فراوان بگوید . و بعد به ذهنم رسید که در مورد دو دختری که به تازگی فوت کرده بودند از او سوال کنم . آنها دوستان من بودند که به خانه ما می آمدند که از خواهر بزرگرتم بافندگی بیاموزند .
پرسیدم : آیا
Maria das Nevers
الان در بهشت است ؟ او گفت بله در بهشت است . گفتم و آملیا ؟ و گفت : او تا پایان دنیا در برزخ خواهد بود .
چنین به نظر می آمد که او بین 18 الی بیست سال دارد .
اکنون دیگر نمی توانم شرح ماجرای تجلی بانویمان را در 13 می به تاخیر بیندازم . همه شما در موردش می دانید و تعریف دوباره ماجرا وقت تلف کردن است . شما همچنین می دانید که مادرم چطور از وقایع با خبر شد و از هیچ کوششی مضایقه نکرد که مرا متقاعد کند که بگویم دروغ گفته ام . ما با هم قرار گذاشتیم که سخنانی را که بانویمان آن روز گفت هرگز به هیچ کس نگوییم . بانو بعد از اینکه قول داد ما را بهشت ببرد پرسید آیا حاضرید وجود خود را به خداوند تقدیم کنید و همه رنجهایی را که می خواهد بر دوش شما افکند متقبل شوید . و این کار را به عنوان جبران گناهانی که در حضور او انجام شده و او را ناخشنود ساخته و التماس برای تغییر گناهکاران انجام دهید ؟ و جواب ما این بود که بلی ما حاضریم . و او گفت اما باید رنج فراوانی را تحمل کنید اما فیض الهی با شما خواهد بود و شما را تسلی خواهد داد .
روز 13 ژوئن روز عید آنتونی مقدس همیشه یک جشن بزرگ در دهکده ما بود . ما در آن روز معمولا گله مان را صبح خیلی زود بیرون می بردیم و شب هم ساعت نه دوباره به آغل بر می گرداندیم . و به جشن می رفتیم . مادر و خواهرانم که می دانستند من جشن را خیلی دوست داشتم گفتند که ما می خواهیم ببینیم ایا تو مراسم جشن را کنار می گذاری و به کوا دا ایرا می روی که آن بانو را ببینی ؟
من صبح زود گله ام را بیرون بردم و می خواستم برای ساعت نه شب آنها را به آغل برگردانم و ساعت ده شب به عشای ربانی بروم و بعد از آن هم به کوا دا ایرا بروم . ولی هنوز خورشید بالا نیامده بود که برادرم به دنبالم آمد و گفت که باید به خانه برگردم زیرا عده ای از مردم به خانه مان آمده اند و می خواهند با من حرف بزنند . او خودش کنار گله ماند و من به راه افتادم که ببینم مردم چه می خواهند . من عده ای از زنان و مردان را دیدم که از جاهایی مثل مایند ، اطراف تومار ، کاراسکوس ، بولئیروس و غیره آمده بودند .
Minde, from around Tomar, Carrascos, Boleiros, ect
آنها می خواستند که تا کوا دا ایرا مرا همراهی کنند . به آنها گفتم که هنوز زود است و از آنها را برای عشای ربانی ساعت هشت دعوت کردم . بعد از آن هم به خانه برگشتم . این مردم دوست داشتنی در حیاط خانه مان در زیر سایه درختهای انجیرمان منتظر بودند . مادر و خواهرانم با سماجت مرا تحقیر می کردند و این موضوع قلب مرا به راستی شکست . و برای من بدتر از ناسزا بود . حدود ساعت یازده از خانه بیرون آمدم و به خانه عمویم رفتم . آنجا جاسینتا و فرانچسکو منتظرم بودند . و با هم به انتظار آن لحظه ای که مشتاقش بودیم به کوا دا ایرا رفتیم . و همه آن مردم هم در حالیکه هزاران سوال از ما می پرسیدند پشت سرمان به راه افتادند . در آن روز من در ناراحتی تلخی فرو رفته بودم . می توانستم حس کنم که مادرم شدیدا مضطرب است . و می خواست به هر قیمتی که شده و از هر راه ممکن مرا وادار کند که بگویم دروغ گفته ام . من خیلی دوست داشتم خواسته اش را اجابت کنم اما فقط از طریق گفتن یک دروغ می توانستم این کار را بکنم . او از گهواره آهسته آهسته فرزندانش را از دورغ گفتن ترسانده بود . و همیشه هر کدام از ما را که دروغ می گفت به شدت توبیخ می کرد .
مادرم می گفت بچه های من هیچ وقت دروغ نگفته اند حالا چطور می توانم بگذارم کوچترینشان با گفتن یک چنین دروغ بزرگی جان سالم به در برد . حالا اگر دروغ کوچک و بی اهمیتی بود مسئله کمتری ایجاد می کرد . اما یک چنین دروغ بزرگی که همه این مردم را از راه دور به اینجا کشانده است چطور فابل توجیح است . بعد از این همه اعتراضات طعنه آمیز او گفت عقلت را به کار بینداز ببین کدام راه را انتخاب می کنی یا به این مردم بگو دروغ گفته ای و حرفت را پس بگیر و یا تمام روز در یک اتاق تاریک زندانیت می کنم جوری که حتی نور خورشید را هم نبینی . بعد از همه مشکلات و مسائلی که تحمل کرده بودم حالا در این گرفتاری تازه افتاده بودم . خواهرانم هم در جبهه مادرم بودند و با او هم عقیده بودند و این یکی از تلخ ترین و تیز ترین توهینها و تحقیرها برای من بود .
من روزهای گذشته را به یاد می آوردم و از خودم می پرسیدم که آن همه عاطفه و محبتی که خانواده ام در همین گذشته نزدیک نسبت به من داشتند حالا کجاست یکی از تسلیاتم این بود که در حضور خداوند به عنوان دادن قربانی گریه کنم . در همین روز بود که به جز مطالب دیگری که گفتم بانویمان مثل اینکه ناراحتی ها و مسائل مرا حدس می زد و به من گفت دخترم خیلی ناراحت هستی ؟ قوت قلب داشته باش . من هرگز تو را رها نمی کنم و قلب معصوم من همیشه با توست و راهنمای تو در رسیدن به خداوند است .
وقتی جاسینتا گریه های مرا می دید به من دلداری می داد و می گفت ناراحت نباش این حتما یکی از همان قربانی هایی است که فرشته گفت خداوند تصمیم دارد بر دوش شما بگذارد . و تو به همین دلیل در رنج هستی این تاوان گناهان و قربانی برای تغییر گناهکاران است .
بانو لوسیا تا سن 97 سالگی زندگی کرد و از فوت ایشان کمتر از یک سال می گذرد.
حدود دوسال پیش چند جملهای در مورد شهر فاطیما و دیدار با خانم لوسیا داس سانتوس نوشته بودم، خبر فوت او را امسال در همان ایامی دریافت کردم که به دیدارش رفته بودم، خدایش رحمت کند.
بعضی
از دوستان در این دوسال مکرر از حقیر خواسته بودند تا در مورد فاطیما و
ملاقات خود با خانم لوسیا مطالبی بنویسم و حقیر وعده آینده را میدادم،
گویا دیگر آن آینده فرارسید، البته مشروح مطالب گفتنی و نوشتنی نیست،
خلاصهای را برای همه دوستان عرض میکنم:
...قرار ملاقات روز یکشنبه 12 محرم الحرام 1424 ساعت 11 صبح در کلیسا و دیر سانتا ترزا در
شهر کوئیمبرا واقع در 170 کیلومتری شمال لیسبون بود...راهبه نسبتاً مسنی
با احترام در را گشود و حقیر با گفتن هداکم اللـه بعنوان سلام و تحیت وارد
شدم، ابتداء از کلیسای کوچک آنجا دیدن کردیم و حقیر با دیدن تمثال حضرت
مسیح ابتداء به حضرت صاحب روحی فداه عرض سلام کردم و بعد به مسیح و بعد
صلوات بر حضرت صدیقه طاهره بر زبانم جاری شد که: اللهم صلّ علی فاطمه و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک...
ما
را به اطاقی هدایت کردند که با یک پنجره مشبک چوبی دو قسمت شده بود، خانم
سلینا راهبه جوانی که منشی خانم لوسیا بود به ما خوش آمد گفت و اینطور
ابراز کرد که: همانطور که قبلاً هم گفته بودم خواهر لوسیا قادر بر ملاقات
نیست و ملاقاتهای ایشان زیر نظر پاپ انجام میشود،
امروز
هم قصد دارد با خانواده خود دیدار داشته باشد و من در مورد آمدن شما دوبار
به او گفتهام ولی چیزی نگفته است، به او گفته شد: ایشان از یکی از شهرهای
مقدس ایران آمده و فقط به قصد دیدار با خانم لوسیا در این محل حاضر شده
است...خانم سلینا با لحنی صمیمیتر گفت: من برای بار سوم به ایشان میگویم،
قبل از خروج از اتاق مجسمه بزرگی را بطرف ما چرخاند و افزود: آن بانوی
مقدس به همین کیفیت تجلی کرده است، این مجسمه بانوئی را نشان میداد در
سنین جوانی، شاید بین 16 تا 18 سال که چادر سفیدی بر سر و تسبیحی نیز در
دست داشت...
حقیر تا آن لحظه چندان حساسیتی به این دیدار نداشتم ولی با
شنیدن این حرفها احساس کردم اگر بدون ملاقات از آنجا برویم شاید بنوعی ما
در این واقعه مغلوب بودهایم، فلذا قلباً به حضرت صاحب روحی فداه متوسل
شدم و عرض کردم: آقا جان ما شیعه شما هستیم و دلمان میخواهد غلبه از
اینطرف باشد.
حدود 10 دقیقهای گذشته بود که در باز شد و خود خانم
لوسیا عصا زنان به اتفاق سلینا و یک راهیه دیگر با یک حالت شوق و شادی
خاصی وارد شد، قبل از اینکه روی صندلی بنشیند همانطور که جلو میامد با
اشاره به حقیر گفت: من هم برای دیدن ایشان آمدهام...
خانم لوسیا بر خلاف انتظار خیلی سرحال بود و سنش به 96 سال نمیخورد، چهرهای نورانی و سیمائی مصفا داشت، حجاب هر سه راهبه کامل بود، از چهره خانم لوسیا آثار صدق و صفا و پاکی طینت مشهود بود، بر خلاف اربابان کلیسا هیچگونه تکبر و غروری در او دیده نمیشد...
حقیر
از ابتداء مشغول ذکر بودم، او گفت: ما و شما مسلمانان خیلی بهم نزدیک
هستیم، همه ما از خدا هستیم و در ایمان و عشق و انتظار یکی هستیم و
مشترکیم.
حقیر گفتم: همه ما از خدای واحدی هستیم و در این دنیا در حرکتیم و باید مشغول مجاهده باشیم تا بخدا برسیم.
خانم لوسیا که گویا از این کلام مشعوف شده بود با خوشحالی گفت: ما همین الآن هم در نزد خدا هستیم.
حقیر گفتم: حضرت فاطمه و حضرت مریم سلام اللـه علیهما دو بانوی مقدسی هستند که ما به هر دو بزرگوار معتقدیم.
او
گفت: فاطمه حلقه اتصال ما و شماست و نباید باعث افتراق ما شود، همه ما از
یک خدائیم و مسیح پیامبر خداست و مریم مادر اوست و خدا پدر مقدس اوست.
حقیر گفتم: فاطمه حلقه اتصال همه عالم است...
در
این لحظه خانم سلینا هدایائی را از طرف خانم لوسیا به حقیر داد و حقیر نیز
متقابلاً هدایائی تقدیم کردم، از جمله یک قرآن به زبان انگلیسی و یک نهج
البلاغه به زبان پرتغالی و گفتم: این کتاب آسمانی ما قرآن است و من بعضی
از آیاتی را که در مورد مسیح و مریم عذراء است علامت گذاری کردهام و این
کتاب نیز سخنان شوهر همان فاطمه است...
خانم لوسیا قرآن و نهج البلاغه را با احترام خاصی در پیش روی خود گذاشت...یکی از همراهان عکسهائی نیز گرفت.
حقیر
همانطور که ذکر میگفتم گهگاهی هم به خانم لوسیا نگاه میکردم و میدیدم
بقدری حالت بهجت و مسرت دارد که گویا در پوست خود نمیگنجد، در اینجا او در
حالیکه به ذکر گفتن حقیر با تسبیح توجه داشت گفت: ما هم از اینها داریم و
آنچه که شما با آن ذکر میگوئید شبیه همان چیزی است که ما استفاده میکنیم.
حقیر
احساس کردم دوست دارد تسبیح را در دست بگیرد بنابر این آنرا به ایشان دادم
و چون متوجه شدم به آن علاقمند است آنرا به او هدیه کردم و گفتم: ما با
این تسبیح ذکر خدا میگوئیم و بر انبیاء الهی درود میفرستیم.
جالب اینکه
این تسبیح از کربلاء آمده بود و صبح هنگام حرکت فراموش کرده بودم آنرا
بردارم و درست چند لحظه قبل از حرکت بیادم آمد، حال معلوم شد این تسبیح
مبارک نزد حقیر امانت بوده و اینک به صاحبش رسید.
خانم لوسیا گفت: من
نیز تسبیحی را که با دست خودم درست کردهام به شما هدیه میدهم، یکی از
راهبهها رفت و آنرا آورد، لوسیا از جا برخاست و تسبیح را به حقیر داد،
بیدرنگ صلیب آنرا در دست چپ مستور کردم و مشغول ذکر شدم.
او
گفت: شما که اینطور ذکر میگوئید مرا بیاد ذکر گفتن خودم انداختید، در
طفولیت در شهر فاطیما همینطور سریع مشغول ذکر بودم و میگفتم: وا ماریا وا
ماریا وا ماریا،...آنقدر گفتم که آن بانو خودش آمد...
در اینجا چند تسبیح دیگر که راهبهها ساخته بودند آوردند و خانم لوسیا آنها را به همراهان هدیه کرد...
خانم
سلینا گفت: خواهر لوسیا روز شنبه 96 ساله میشود، حقیر گفتم: ما برای سلامت
ایشان دعا میکنیم و ایشان هم برای ما دعا کنند، خانم لوسیا گفت: من همیشه
برای همه دعا میکنم، ما همه برادر و خواهر هستیم.
او از وقتی برای
اهداء تسبیحها برخاسته بود دیگر ننشت و همینطور با یک حالت سرور و شعف
زائد الوصفی ایستاده بود، حتی حقیر گفتم: از حضور شما تشکر میکنم و همین
قدر برای من کافیست، شما اگر خسته هستید تشریف ببرید.
او گفت: نه خسته نیستم و میخواهم بمانم.
او در ضمن صحبتها گفت: ما در بهشت همدیگر را ملاقات میکنیم و در آنجا کسانیرا میبینیم که انتظارش را نداشتیم.
حقیر ساکت بودم و چیزی خاصی نگفتم، متوجه شدم انگار منتظر جوابی هستند، گفتم: انشاء اللـه انشاء اللـه.
خانم
سلینا گفت: این کلمه را ما هم میگوئیم، ما میگوئیم اوشا اللـه اوشا اللـه،
سلینا از طرز برخورد خانم لوسیا با ما متعجب بود و خودش نیز کاملاً مشعوف
و ذوق زده بنظر میرسید...
به
خانم لوسیا گفته شد که ما از اینجا به فاطیما میرویم، بسیار مسرور شد و به
حقیر گفت: سلام مرا برسانید، گفتم: چشم انشاء اللـه میرسانم، شما نیز سلام
مرا به آن بانوی مقدس برسانید، او با احترام خاصی دست خود را بر سینه
گذاشت و با حالت ابتهاج گفت: میرسانم.
به او گفته شد: اگر ممکن است از
خاطرات دیدار با آن بانوی مقدس برای حقیر بگوید، خانم سلینا گفت: معمولاً
چیزی تعریف نمیکنند و دوست ندارند بگویند، اما برخلاف انتظار مطالبی برای
حقیر گفتند که سلینا سخت متعجب شده بود.
...حقیر اسم کوچک خود را گفتم و اسم رسولخدا را نیز گفتم و افزودم: من برای شما دعا میکنم شما هم برای من دعا کنید.
او گفت: با این اسم آشنا هستم و در این مورد چیزهائی خواندهام و شما را نیز دعا میکنم.
خانم
لوسیا هیچ علاقهای به پایان ملاقات نداشت و همینطور مبتهج و مشتاق
ایستاده بود، گاهی صحبت میکرد و گاهی با حالت خاصی فقط تماشا میکرد، حقیر
بجهت مراعات حال او ترجیح دادم ملاقات را تمام کنم، از او تشکر کردم و از
اطاق خارج شدم، او تا خروج آخرین نفر از اطاق همچنان ایستاده بود و دست
تکان میداد، در لحظات وداع وقتی به چهره او نگاه کردم یکدنیا مسرت و
ابتهاج و شور و نشاط دیده میشد...
دو روز بعد وقتی برای تشکر با آنجا
تماس گرفته شد خانم سلینا گفت: خواهر لوسیا از ملاقات با شما بسیار خوشحال
است و در این دو روز بیشتر وقت خود را برای مطالعه آن دو کتاب صرف میکند...
خداوند او را رحمت کند و مورد دستگیری حضرت صدیقه طاهره سلام اللـه علیها قرار دهد.
منبع خلوت انس
واقعه از آنجا آغاز مىشود که سه کودک روستائى، در اطراف دهکده چشم بر حقیقتى مىگشایند که بعد از آن ریشه عقیده مردم آن منطقه مىشود.
جیکا 7 ساله فرانسیکو 9 ساله و لوسیا 10 ساله. شاهد اصلى این واقعه، لوسیا است، و واقعه از زبان این سه کودک اینچنین نقل شده است.
در سال 1916 میلادى، یک سال قبل از دیدار با بانوى درخشنده، فرشتهاى بر ما ظاهر شد، و 3 بار این گفته را تکرار کرد:
من فرشته صلح هستم، خدایا من ایمان دارم، و باور دارم و عشق مىورزم بتو، و من طلب استغفار مىکنم از آنان که باور ندارند، و عشق نمىورزند، و ایمان ندارند.
فرشته 2 بار دیگر در تابستان و پائیز بر آنها ظاهر شد، و هر بار یک چیز را از آنان خواهش کرد: قربانى بدهند و استغفار کنند براى گناهکاران، و دعا کنند براى متحول شدن آنها، این 3 برخورد بود که بچهها را براى دیدن بانوى صاحب تسبیح آماده کرد.
در سال 1917 میلادى بچهها 2 بار نور درخشندهاى را دیدند، و سپس بر بالاى درخت بلوط نور عظیمى ظاهر شد، بانوئى درخشندهتر از خورشید، بنام مریم مقدس . او فرمود
نمىخواهم شما را بترسانم، بچهها گفتند شما کیستید؟ فرمود من مریم باکره هستم گفتند شما از کجا آمدهاید؟ فرمود من از بهشت آمدهام گفتند از ما چه مىخواهید؟ فرمود من آمدهام از شما بخواهم باز اینجا بیائید، بعد به شما خواهم گفت که از شما چه مىخواهم. بانوى صاحب تسبیح بعد از آن هر ماه ظاهر شد، از ماه مى تا4 اکتبر، در آخرین و ششمین دیدار او، معجزه بزرگى را در مقابل دیدگان 70000 نفر جمعیتى که گرد آمده بودند، نمایان ساخت. در برابر دیدگان منتظر جمعیت، باران بطور ناگهانى ایستاد، و ناگهان خورشید به لرزش درآمد، و ایستاد، و دوباره چرخید و ایستاد، بطورى که مردم احساس کردند هر لحظه مىرود که خورشید بر آنان فرود آید، پس از این واقعه خورشید به جاى اول خود بازگشت، و به همان درخشش معمول و زیباى خود ادامه داد. اولین عکس از این واقعه، در روزنامه لیبون در 5 اکتبر همان سال منتشر شد،
خبر همین واقعه هم بود که چشم جستجو گر خیل مشتاقان را متوجه مدعاى سه بچه روستائى کرد، و هم اکنون دیگر هر آنچه که مىگفتند، مورد قبول افرادى بود که به چشم خویش نخستین کرامت حضرت مریم را دیده بودند.
لوسیا وارد زندگى مذهبى شد و راهبه شد ، و زنده ماند زیرا که عهد کرده بود با بانو که در ترویج عبودیت و مسیحیت تلاش کند، و زنده بماند، فرانسیسکو و جسیکا، در 3 و 4 سال بعد، در اثر بیمارى ریوى از بین رفتند.لوسیا، هم صدا را شنید و هم سخن گفت و هم بانو را دید، جسیکا هم بانو را دید و هم صدایش را شنید، و فرانسیسکو فقط بانو را دید.
حقانیت بچهها را ابتدا پدر و مادر آنها باور مىکردند، چرا که مىگفتند: آنها در زندگى هرگز دروغ نگفتهاند. در هر حال، نه تنها مرگ دو کودک کوچک از حق اعتقاد آنان نکاست، بلکه چون بانوى درخشنده به 2 کودک قول داده بود که آندو را به بهشت ببرد، اعتقاد آنها را نسبت به عمق مسئله افزود، این کودکان در چشم مردم کودکانى مقدس و مذهبى شدهاند.
در سال 1919 عبادتگاهى در دهکده فاطمیا ساخته شد، و 3 سال بعد توسط افراد متعصب منفجر شد، ولى بعد از مدتى دوباره برپاگشت.
در سال 1928 اولین سنگ ساختمان اصلى بنا نهاده شد، در سال 1930 استعف لیبریا اجازه برگذارى آئین پاک فاطیما را صادر کرد، اجازه کلیسا در سال 1932 براى برگزارى مراسم عبادت بانوى ما مریم مقدس بود، که سرانجام در سال 1353 به این زیارتگاه پشتوانهاى رسمى داد، اگرچه این همه فقط در جهان سیاست مىگذشت، ولى قلوب مردم از همان روز وقوع واقعه خورشید، دهکده فاطیما محلى براى زیارت قلوب مردم شد.
هر ساله در 13 ماه مى، دوستداران فاطیما از تمامى نقاط پرتغال، و کشورهاى اطراف براى زیارت و نیز دعا و توبه، و طلب شفا و تزکیه روح به این منطقه مىآیند، رخسار معنوى این سفر، رخسارى بس شگفت آور است، شهر بانوى صاحب تسبیح، آنجا که آنچنان اثرى عمیق در قلوب زائران قرار داده، که هر ساله آنها را به آنجا مىکشاند، آنجا مردم از حضرت مریم شفا مىگیرند، از او طلب شفاعت مىکنند، و خود را مدیون دعاى مستجاب بزرگ بانوى درخشنده مىدانند.
هیچکس نمىتواند کرامت جارى در بستر این واقعه تاریخى را کتمان سازد، که موج روز افزون جمعیت مشتاق زیارت شهر فاطیما موجى نیست که بتوان در برابر عظمت پرشگفتى آن، با کتمان و پرده پوشى بر خاست ، شهر فاطیما در پشت این اعتقاد هاست که چهرهاى از توسل و اکرام بین پیدا کرده است، هر کسى با آئین مرسوم خاص خود از فاطیما تجلیل مىکند، نذر شمعها، با پاى پیاده به زیارت آمدنها، به پا داشتن مراسم دعا، برگزار کردن مراسم عشای ربانی همه و همه جلوهاى از توسل قلبى مردم به حضرت مریم است، در این بین گفتن تسبیح مسیحی از همه بیشتر رواج دارد، که در آخرین دیدار مریم مقدس از مردم خواسته است که هر روز به این تسبیحات ادامه دهند. این تسبیحات به زبانهاى مختلف است، و از مهمترین ادعیه در مراسم پاک بانوى شهر فاطیما است. زوار مىآیند تا مجسمه سفید را به یاد حضرت مریم ببینند، همه برگرد مجسمه براى درخواست و تشکر بسیج مىشوند، برخى التماس دعا دارند، و برخى طلب شفاعت و بازگشت ایمان به قلبهاى آنان. آنان در انتظار طلوع خورشید عدالت از فاطیما طلب عوض شدن زندگیشان را مىنمایند، معمولا اتفاق نمىافتد کسى دست خالى از شهر فاطیما برگردد.
در سمت چپ عبادتگاه، بیماران براى طلب شفا یا طلب قدرت تحمل بیمارى، شب را به انتظار صبح، در حال شب زنده داری به سر مىبرند، هیچ زبانى یاراى بیان آن جاذبه عمیق را ندارد که میان این مردم و توسل به این بانو ره گشوده است این همه صبر و شکیب در محیا شدن براى بزرگداشت خاطره دیدار این مریم مقدس .
آنان براى مریم مقدس نذر مىکنند، و کلیومترها راه را با پاى پیاده و زانوانى زخمى مىپیمایند، تا به او برسند و بار سنگین دردهاى خویش را در جهان تشنه معرفت، به حقیقتى بسپارند که در نظر آنان سمبل نجات و پاکى و رستگارى است، که اگر این نیست چیست این موج جمعیت و تبلور احساس
این مردم هر آنچه از مذهب مىشناسند، در حد وسع و فهم و توان خود، به پاى حضرت مریم مىریزند، آنان به تصورات خود از قداست مریم در آئینى پاک و روحانى جسمیت مىبخشد.
موج حضور مردم هر ساله در این مراسم افزایش مىیابد، و آنان که مىبینند و آنان که نمىفهمند و حقیقت حضور حضرت مریم را در این شهر مقدس حس مىکنند، آنان را که ندیدهاند، و آنها را که نمىفهمند، و آنان را که تشنه حقیقت حضورهاى نورانى در جامعهاى بى ولایتند، به سمت ولایت مریمی خواندند.
محل یکى از این دیدارها در کنار چاه خانه پدر لوسیا است که در آنجا آنها با حضرت مریم آشنا شدند.اشاره است، به دیدارهائى که در سال 1917 سه نوجوان دهکده، داشتهاند و در اول داستان، مورد اشاره قرار گرفت
در 13 مى1967 پاپ ژان پل ششم در پنجاهمین سالگرد آئین فاطیما شرکت کرد.
در 13مى1982 پاپ ژان پل دوم براى تشکر از حفظ جان خود به زیارت شهر فاطیما آمد
زوار در آخرین مرحله آئین فاطیما، در هنگام خداحافظى، این جملات را زمزمه مىکنند :(بانوى ما، مریم مقدس بانوى صاحب تسبیح، بانوى درخشنده، من اکنون مجبورم از تو جدا شوم، اما از خدا مىخواهم این آخرین دیدار من با تو نباشد، و همیشه این التماس و شوق در وجود من زنده باشد، مریم خداحافظ اى بانوى پاک ما.)
راز سوم فاتیما در 13 جولای 1917 در کوا دا ایرای فاطیما اتفاق افتاد :
متن زیر ، راز سوم فاتیماست که خانم لوسیا داس سانتوس در کتاب « فاتیما از زبان لوسیا » نوشته است .
و از دست نوشته های این خانم راهبه برداشته شده است . و از این وب سایت
که نسخه الکترونی کتاب « فاطیما از زبان لوسیا » می باشد ترجمه شده است :
متن راز سوم فاطما را با اطاعت از شما و خدای پدر که به من امر فرموده که چنین کنم ، اسقف لئیریا
Leiria
و مادر مقدس حضرت مریم می نگارم :
بعد از دو راز اول و دوم فاطیما که خدمت شما شرح دادم ، ما در بالا و سمت چپ حضرت مریم ، فرشته ای را دیدیم که در دست چپش یک شمشیر شعله ور گرفته بود . شمشیر شعله ور چنان اخگرهای آتشین به هر سو می پراکند که انگار می خواهد همه عالم را به آتش بکشد . ولی بانوی ما از دست راستش تشعشعاتی می تاباند که گلوله های آتش در برخورد با این تشعشعات خاموش می شدند . فرشته در حالیکه با صدای بلند گریه می کرد با دست راستش به سوی کره زمین اشاره کرد . و سه مرتبه گفت :
توبه ، توبه ، توبه
و بعد منظره ای جلوی چشم ما ظاهر شد که در آن مرد سپید پوشی را مشاهده کردیم . اعتقاد ما این است که آن مرد سپید پوش کسی نبود جز پاپ ! صحنه ای که دیدم مثل تصویر متحرکی بود که در یک آینه ظاهر می شود . مثل وقتیکه کسی از جلوی آینه عبور می کند
دیدیم که اسقفها و کشیشها و راهبه ها و راهبها در حال بالا رفتن از یک کوه هستند که در نوک قله آن کوه یک صلیب بسیار بسیار بزرگ از کنده های درخت بلوط قرار داشت .
قبل از رسیدن به آنجا پاپ را دیدیم که از میان شهری با قدمهای سست و لرزان می گذرد . او بسیار غمزده و محزون بود . او داشت برای ارواح جسدهایی که در راه میدید دعا می کرد . وقتی به نوک قله رسید در مقابل صلیب بزرگ زانو زد و ناگهان توسط یک گروه از سربازان مورد اصابت گلوله های تفنگ و نیزه قرار گرفت . سربازان به همین ترتیب سایر اسقفها و کشیشها و راهبه ها و مردان روحانی و همین طور سایر مردم از طبقات و جاهای مختلف را به گلوله بستند . در زیر دو بازوی صلیب دو فرشته بودند که هر کدام یک کاسه کریستالین در دست داشتند . و خون شهدا را در کاسه هایشان جمع می کردند . و داخل کاسه ها ، ارواح شهدا به سوی خدای پدر می شتافت .
منبع ... وب سایت رسمی فاطیما
راز دوم فاطیما
در 13 جولای 1917 مادر مقدس بعد از اینکه سرنوشت ارواح شریر و دوزخیان را طی راز اول فاطیما به سه چوپان خردسال فاطیما نمایش داد ، دومین راز از اسرار سه گانه فاطیما را برای آنها فاش کرد . قسمت دوم راز فاطیما اساسا مربوط است به کشور روسیه کمونیستی و درخواست خداوند مبنی بر تقدیس روسیه به قلب معصوم مادر مقدس و عشای ربانی توبه در اولین یکشنیه و نتایج قصور و کوتاهی و بی اعتنایی نسبت به این درخواستها . متن زیر از یادداشتها و خاطرات خواهر لوسی در مورد راز دوم فاطیما برداشته شده است : ادامه مطلب ...
اسرار سه گانه فاطیما
راز اول فاطیما
رازی که در 13 جولای 1917 بر سه کودک چوپان افشا شد ، شامل سه قسمت بود . قسمت اول اسرار فاطیما در یادداشتهای سوم و چهارم خواهر لوسی که در سال 1941 بنا به دستور اسقف عالی مقام نگاشته ، کاملا فاش شده و توضیح آن در نسخه دست نویس خواهر لوسی موجود است .
این بخش اول راز فاطیما توضیح می دهد که در آن روز ، لوسی و جاسینتا و فرانچسکو شاهد چه منظره ای بودند و چه دیدند . متن زیر از دست نوشته های خواهر لوسی برداشته شده است :
او ( بانوی فاطیمای ما ) درست مانند دو ماه پیش دستهایش را از هم گشود . شعاع ها و اشعه های نوری ظاهر شد که به زمین نفوذ می کرد و ما یک دریایی از آتش و اخگر مشاهده کردیم . در درون این آتش ، شیاطین و ارواح شریر و ملعون به شکل و هیبت انسانی معلق بودند ،
مانند زغال های گداخته همه سیاه بودند و مثل برنز سوخته بودند و در حریق بزرگ معلق بودند .
حریق با شعلهای سر به فلک کشیده غوغا می کرد و توده ابری از دود بوجود آورده بود . که مانند جرقه های آتش به هر سو پراکنده می شد . ارواح فریاد و ناله های گوشخراشی از سر درد و نومیدی سر داده بودن که ما را خیلی ترسانده بود و از ترس می لرزیدیم . ( دیدن این صحنه مرا به گریه انداخته بود و مردم گفتند که صدای گریه مرا می شنیدند ) . شیاطین با شباهت ترسناک و زننده به حیوانات وحشتناکی که معلوم نبود چه هستند ، از سایر ارواح شریر قابل شناسایی بودند . آنها سیاه و شفاف بودند درست مثل زغال گداخته . دیدن این صحنه یک لحظه طول کشید .
و ما تا چه حد از مادر آسمانیمان سپاسگزار بودیم که در همان اولین دیدار قول بهشت برین را به ما داده بود . و اگر این قول را به ما نداده بود فکر می کنم ما سه تا از ترس جهنم مرده بودیم .
بعد بانوی ما به بچه ها توضیح داد که آنچه دیدید صحنه ای از جهنم بود جایی که ارواح گناهکاران بیچاره به آنجا خواهند رفت .
13 سپتامبر 1917
در 13 سپتامبر جمعیت کثیری از هر سو به فاطیما آمده بودند و در آنجا گردهمایی کرده بودند . در حوالی نیمروز بود که بچه ها آمدند
و بعد از یک صاعقه نورانی معمول ، بانوی درخشنده را در بالای درخت مشاهده کردند . و بانو با لوسیا صحبت کرد و به او گفت به دعا و تسبیح روزانه به منظور پایان یافتن جنگ ادامه بدهید . در ماه اکتبر خداوند ما عیسی مسیح همانند بانوی دلورس و بانوی کارمل خواهد آمد .
Our Lady of Dolours and Our Lady of Carmel
جوزف مقدس به همراه عیسی در آغوشش خواهد آمد و دنیا را برکت خواهد داد .
(توضیح : جوزف مقدس طبق متن کتاب مقدس یازدهمین فرزند یعقوب و همسر مریم باکره است . )
خداوند از قربانی و شفاعتهایی که به جا آورده اید خشنود است . خداوند نمی خواهد که شما شبها با طناب بسته به دور کمرتان بخوابید . او فقط می خواهد در طول روز طناب را ببندید .
سپس لوسیا عریضه اش را بابت شفای بیماران به میان آورد که بانو به او چنین پاسخ داد . بله من عده ای را شفا خواهم داد و نه همه را . در ماه اکتبر معجزه ای را به نمایش خواهم گذاشت که همگان باور کنند . وقتی این را گفت به سوی آسمان بلند شد و به سمت شرق به حرکت درآمد و ناپدید شد .
13 اکتبر 1917
انتشار خبر معجزه همگانی باعث تفکر عمیق و شدیدی در بین مردم پرتغال شده بود .
آقای آولینو دی آمدیا
Avelino de Almeida
که یک روزنامه نگار بود در روزنامه آنتی مذهبی سکولو
O Seculo
یک مقاله تمسخر آمیز منتشر کرده بود که در آن حماقت و سادگی انسانها را در قبال این پدیده به تمسخر و استهزا کشیده بود .
Avelino de Almeida
در روز سزدهم ، با وجود طوفان سهمگینی که منطقه کوهستانی اطراف فاطیما را شلاق می زد ، دهها هزار تن از مردم از سایر شهرها به منطقه کوا دا ایرا آمده بودند . خیلی از مردم با پای برهنه در حالی می آمدند که هم صدا با هم تسبیح و ذکر می گفتند . در اواسط صبح و نزدیک ظهر وضعیت آب و هوا باز هم بدتر شد و باران تند و سهمگینی در آسمان کوا دا ایرا باریدن گرفت .
بچه ها نزدیک ظهر به درخت فاطیما رسیدند و شاهد فلش نورانی بودند که مریم مقدس همیشه قبل از ظهورش آشکار می کرد . لوسیا برای بار آخر از بانو پرسید که شما چه تقاضایی از ما دارید
و بانو پاسخ داد که من می خواهم که در این منطقه به احترام من کلیسایی برپا شود . من بانوی صاحب تسبیح هستم . هر روز به گفتن ذکر و تسبیح ادامه دهید . جنگ در حال اتمام است و سربازان به زودی به خانه هایشان باز می گردند .
لوسیا دوباره تقاضایش را مبنی بر شفای بیماران مطرح کرد که به او پاسخ داده شد که اگر مردم خواهان شفا و تغییر و تحول هستند لازم است که زندگی هایشان را اصلاح و متحول کنند و برای گناهانشان طلب بخشایش کنند لوسیا ادامه می دهد که گرد غم و اندوه بر چهره بانو نشسته بود او به ما گفت بیشتر از این از فرامین الهی سرپیچی نکنید زیرا تا به همین جا خداوند بسیار مورد بی اطاعتی قرار گرفته است . سپس در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود به سوی آسمان به حرکت درآمد و حتی از گذشته نیز درخشانتر شد و ناپدید شد . او در حالیکه مرتب به صور و شکلهای متعدد در می آمد که فقط بچه ها شاهد آن بودند ناپدید شد .
معجزه خورشید
در همین زمان جمعیت بیکران حاضر در فاطیما شاهد یک معجزه واقعی بود . ابرهای سیاه از هم شکافته شدند و خورشید همانند یک قرص خاکستری رنگ تیره و گرفته یه تمامی آشکار شد . معلوم شد که آولینو دی آلمدیا در نشریه ضد مذهبی سکولو در مقاله استهزا آمیزش در مورد فاطیما بسیار پیش داوری کرده است .
یک ناظر می توانست ببیند که سرهای کل جمعیت کثیر حاضر در فاطیما به سوی خورشید چرخید که بدون تاثیر از ابرها در نوک قله آسمان ظاهر شده بود . ابرها کاملا از جلوی خورشید کنار رفته بود و خورشید به تمامی خودنمایی می کرد . خورشید مثل یک پلاک نقره تیره و گرفته به نظر می رسید و می شد بدون ایجاد کوچکترین ناراحتی به آن خیره شد . مثل این بود که یک خورشید گرفتگی صورت گرفته باشد . ولی ناگهان یک فریاد و فغان هنگفتی به هوا بلند شد و می شد شنید که مردم در نزدیکی انسان در حال جیغ و فریاد هستند . همه فریاد زنان می گفتند
معجزه ... معجزه ...
تصویر بالا مربوط به روزنامه های آن زمان است که معجزه خورشید در فاطیما را نشان می دهد
در جلوی دیدگان متحیر جمعیت که اعتقادات مسیحی داشتند و با سرهای برهنه آسمان را مشتاقانه نگاه می کردند ، خورشید مرتعش شد ، و بر خلاف قوانین کیهانی حرکاتی افسانه ای و باور نکردنی کرد . بنا بر توضیحات مردم شاهد واقعه ، خورشید رقصید .
بعد مردم شروع کردن از هم پرسیدن که چه چیزی دیدند ؟ درصد زیادی قبول کردند که دیده اند که خورشید مرتعش شده و رقصیده است . عده ای دیگر اظهار کردند که صورت باکره مقدس را مشاهده کرده اند . برخی دیگر گفتند که دیده اند خورشید همانند یک چرخ بزرگ به دور خود چرخیده است و خود را به طرف زمین پایین انداخته مثل اینکه بخواهد با شعله های آتشین خود زمین را به آتش بکشد . برخی گفتند که دیده اند خورشید متناوبا رنگ عوض می کرده است .
برخی دیگر از شاهدان مانند ماریا کریئرا بر ماهیت هشدار دهنده و ترساننده معجزه خورشید اصرار داشتند .
خورشید رنگ همه چیز را متوالیا عوض می کرد زرد آبی سفید و مرتعش می شد و می لرزید . خورشید به مانند گلوله آتشینی به نظر می رسید که می خواست بر سر مردم فرود آید . جمعیت فریاد می زدند که همه ما خواهیم مرد ... همه ما می میریم ... در آخر خورشید از حرکت باز ایستاد و همه ما نفسی به راحتی کشیدیم . همه ما زنده بودیم و معجزه ای که بچه ها وعده داده بودند به وقوع پیوست .
عده ای دیگر شهادت دادند که غیر ممکن است که جمعیت کثیر حاضر در فاطیما در مورد معجزه خورشید همه با هم دچار توهم شده باشند
عده نادر دیگری اظهار کردند که گرمای خورشید هنگامی که به زمین نزدیک می شده است لباسهای آنها و همچنین زمین را خشک کرده است . و در زمانی ده دقیقه ای مردم که کاملا خیس شده بودند خشک شدند .
مرگ جاسینتا و فرانچسکو
در پاییز سال 1918 میلادی درست بعد از تمام شدن جنگ ، یک اپیدمی آنفولانزا سراسر اروپا را در بر گرفت و جاسینتا و فرانچسکو هر دو مبتلا شدند . فرانچسکو تا حدودی بهتر شده بود و امید بازگشتش به زندگی وجود داشت . ولی او این راز را فاش کرد که همانطور که بانو پیشگویی کرده است ، مقدر است که او در جوانی عازم دیار باقی شود . و شرایطش دوباره رو به بدی گرایید .
او اظهار داشت که تمام رنجهایی که متقبل می شود به عنوان راهیست برای تسلی دادن به خداوند بابت گناهکاری و ناسپاسی نوع بشر . او آنقدر ضعیف شده بود که دیگر حتی توانایی دعا کردن را هم نداشت . او اولین مراسم عشای ربانی اش را به جای آورد و در روز بعد یعنی چهارم آوریل 1919 میلادی رهسپار بهشت شد .
جاسینتا نیز در طول ماههای طولانی و سرد زمستانی در رختخوابش بستری شد . او مبتلا به برونشیت و ذات الریه شده بود و سینه اش چرک کرده بود . در جولای 1919 به بیمارستان ارم
Ourem
منتقل شد . جایی که یک درمان دردناک برای او تجویز شده بود .
ولی تاثیر زیادی در بهبودیش نداشت . و با یک زخم باز در پهلویش در ماه آگوست به خانه برگردانده شد . تصمیم گرفته شد که برای بهبودی او تلاشی دوباره انجام شود . و بنابراین در ژانویه 1920 به لیسبون منتقل شد . آنجا تشخیص داده شد که ذات الجنب چرکی و دنده های بیمار دارد .
با این وجود در فوریه دوباره به بیمارستان فرستاده شد و در آنجا درد و رنج یک عمل جراحی دیگر را تحمل کرد و دو تا از دنده هایش را درآوردند . و در اثر عمل یک زخم بزرگتر در پهلویش ایجاد شده بود که می بایست هر روز پانسمان شود . که همین باعث درد و رنج او بود .
تصویر بالا عکس مشهوریست از زمان بیماری جاسینتا
در بعد از ظهر 20 فوریه از کشیش محلی برای شنیدن اعترافات جاسینتا دعوت شد . و اعترافات او را شنید . ولی کشیش بر خلاف اعتراض جاسینتا که می گفت حالش رو به وخامت است برای به جا آوردن عشای ربانی اصرار داشت که تا فردا صبر کنند . و نهایتا بنا به گفته بانو ، جاسینتا به تنهایی و در حالی که از خانواده اش دور بود در همان شب جان سپرد . بدن او به فاطیما منتقل شد و نزدیک برادرش فرانچسکو به خاک سپرده شد . تا اینکه بعدها بدن هر دو آنها به باسیلکای کوا دا ایرا
Cova da Iria
منتقل شد .
آخرین تجلیات بر خواهر لوسیا
به نظر اسقف جدید منطقه اسقفی لئیریا
Leiria
بهتر بود لوسیا را از فاطیما دور کنند . این هم برای خود لوسیا بهتر بود که مجبور نباشد سوالات مکرر مردم را پاسخ دهد و هم اینکه ببیند نبود لوسیا چه تاثیری در جمعیت زائران خواهد داشت . مادرش با فرستادن او به مدرسه موافق بود .
و در ماه می 1921 لوسیا به طور پنهانی به شهر پورتو در پرتغال فرستاده شد . جایی که مدرسه اش توسط خواهران راهبه خوهر دوروتی اداره می شد . بعدها لوسیا قبل از اینکه یک راهبه کارملی شود به گروه خواهران همین جماعت ربانی پیوست .
در دهم دسامبر 1925 میلادی لوسیا یک مرتبه دیگر یک تجلی در صومعه پونتودرا
Pontevedra
در اسپانیا مشاهده کرد . این بار مریم مقدس را به همراه عیسی مسیح در آغوشش ملاقات کرد .
مریم باکره مقدس به لوسیا گفت که به همه اعلام کند که او ( باکره مقدس ) وعده همه فیض و برکات لازم برای نجات و رستگاری را به همه کسانی می دهد که در اولین یکشنبه در پنج ماه متوالی به گناهان خود اعتراف کنند مراسم آیین عشای ربانی را به جای آورند پنج دوره از تسبیح را ذکر گویند و برای پانزده دقیقه روی ذکر و تسبیح تمرکز و تفکر نمایند و همه اینها را به نیت تاوان گناهان برای مریم باکره انجام دهند .
در 13 ژوئن 1929 زمانی که لوسیا در صومعه توی
Tuy
که به آنجا انتقال یافته بود مشغول عبادت بود یک منظره تجسمی دیگر مشاهده نمود . این بار شاهد یک نمایش از اقنوم سه گانه خداوندی بود . او همچنین صدای مریم مقدس را شنید که با او صحبت می کند و از او می خواهد که پاپ به اتحاد همه اسقفهای دنیا روسیه را به قلب معصوم او تقدیس کنند . همان درخواستی که در جولای 1917 از لوسیا کرده بود .
در 25 ژانویه 1938 یک نور عجیبی آسمان اروپای شمالی را در بر گرفته بود . می توان آن را به صورت جلوه مشعشع ویژه ای توصیف کرد از نورهای طبیعی رنگارنگی که گاهی در شبانگاه مناطق شمالی را در بر می گیرد .
تصاویر زیر نمونه هایی از این پدیده هستند .
ولی خواهر لوسی توضیح داد که این یک نور ناشناخته بوده است . همان نور ناشناخته ای که مریم مقدس در تجلی ماه جولای خود از آن یاد کرده بود . و معنی آن این بود که مجازات الهی نزدیک است . تنبیه الهی از طریق جنگ جهانی دوم بود زیرا بازگشت و توبه به سوی پروردگار صورت نگرفته بود .
پاپ پیوس دوازدهم در سال 1942 میلادی کل دنیا را به قلب معصوم مریم مقدس تقدیس کرد و در سال 1952 هم یک تقدیس دیگر برای روسیه انجام داد .
ولی هیچکدام از اینها درخواست باکره مقدس را در فاطیما برآورده نکرد . این تقدیس دانشگاهی با حضور همه اسقفهای دنیا نهایتا توسط پاپ ژان پل دوم در سال 1984 میلادی صورت گرفت . فاطیما بعدها از سوی پاپ پشتیبانی شد . در 13 می 1979 پاپ ژان پل دوم جاسینتا و فرانچسکو را معزز و قابل احترام نامید و این به منزله اولین قدم در اعلام قدوسیت این دو کودک بود .
پاپ ژان پل دوم بعدها در سالگرد فاطیما در 13 می سال 2000 میلادی با مقدس اعلام کردن جاسینتا و فرانچسکو بر روی اهمیت فاطیما تاکید کرد .
او همچنین خاطر نشان کرد که جزئیات راز سوم فاطیما فاش خواهد شد و همچنین هزاره سوم میلادی را به مریم باکره مقدس سپرد .
اسقف واقعه فاطیما را تایید می کند
در این اثنا کلیسای رومن کاتولیک در مورد تجلیات فاطیما از سال 1917 تا 1922 سکوت اختیار کرده بود تا اینکه در ماه می 1922 اسقف کرئیا
Correia
یک نامه مسالمت آمیز با عنوان اینکه او در صدد است برای جریان فاطیما یک کمسیون تحقیقاتی برپا کند منتشر کرد . و در سال 1930 نیز یک نامه مسالمت آمیز دیگر در مورد تجلیات فاطیما منتشر کرد که در آن بعد از بازگو کردن واقعه فاطیما متن مختصر اما مفید و مهم زیر را در بر داشت .
بنابر رسیدگی های انجام شده که برای رعایت اختصار حذف می شود بدین وسیله نتیجه را به اطلاع می رساند . خاضعانه به درگاه الهی دعا و طلب بخشایش داریم و خود را تحت حمایت باکره مقدس قرار می دهیم و نظر کشیش را در این باره می شنویم . طبق نظر مشاوران حوزه اسقفی بدین وسیله
1 . صدق و درستی رویتها و تجلیات انجام شده به سه کودک چوپان در منطقه کوا دا ائیرا در منطقه فاطیما که مربوط به این حوزه اسقفی می باشد ما بین تواریخ 13 می تا 13 اکتبر 1917 تایید می گردد .
2 . جواز آیین مذهبی بانوی فاطیمای ما صادر می گردد .